اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه – حضرت زینب(س) ـــ محمدجواد غفورزاده(شفق)
مدینه! کاروانی سوی تو با شیون آوردم
ره آوردم بود اشکی که دامن دامن آوردم
مدینه! در برویم وا مکن چون یک جهان ماتم
نیاورد ارمغان با خود کسی، تنها من آوردم
مدینه، یک گلستان گُل اگر در کربلا بُردم
ولی اکنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم
اگر موی سیاهم شد سپید از غم ولی شادم
که مظلومیت خود را گواهی روشن آوردم
اسیرم کرد اگر دشمن، به جان دوست خرسندم
که پیروزی به کف در رزم با اهریمن آوردم
مدینه، این اسارت ها نشد سدّ رهم بنگر
چه ها با خطبه های خود به روز دشمن آوردم
مدینه، یوسُف آل علی را بردم و اکنون
اگر او را نیاوردم، از او پیراهن آوردم
مدینه، از بنی هاشم نگردد با خبر یک تن
که من از کوفه پیغام سرِ دور از تن آوردم
مدینه، گر به سویت زنده برگشتم مکن عیبم
که من این نیمه جان را هم به صد جان کندن آوردم
**
اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه ــــ پروانه نجاتی
عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید
مسافران عزیزش ز راه می آیند
میان گریه چو ابر بهار می خندید
پس از تحمل یک انتظار جان فرسا
عصای حوصله اش روی کوچه می لغزید
نشان قافله را با نگاه مضطربش
میان همهمه ها می گذشت و می پرسید
میان زمزمه ها بوی مرگ می آمد
برای آن چه نباید شود کمی ترسید
بشیر! حرف بزن! از حسین می دانی
هزار ماه و ستاره فدای یک خورشید
خبر سریع تر از او ز کوچه ها می رفت
و بغض شهر در این سوگ بی کران ترکید
گرفت دست به پهلو، شکست، طوفان شد
به روی خاک نشست، ابر شد و خون بارید
***
اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه ــــ حضرت رباب(س) ــــ مصطفی متولی
شکسته پشت غم از بار غصه های رباب
از آن زمان که شنیده است ماجرای رباب
به سوز سینه ی گهواره داغ غم زده است
شرار زخم دل خون لای لای رباب
و تار صوتی آتش گرفته می فهمد
که آمده چه بلایی سر صدای رباب
برای کودکش آن قدر آه و ناله نکرد
که چشم مشک پر از اشک شد به جای رباب
به جان گریه ی شش ماهه روی دست حسین
کسی نریخته اشکی مگر به پای رباب
قنوت صبر گرفته برای حلق علی
خدا کند به اجابت رسد دعای رباب
میان هلهله ی چنگ و های و هوی رباب
سه شعبه زخم زد و ناله شد نوای رباب
و ناگهان پر و بال فرشته ها تر شد
به خون کشته ی مظلوم کربلای رباب
“رقیه” آمده از یک فرشته می پرسد
پیام تسلیت آورده ای برای رباب؟
و فکر می کنم آب فرات گِل شده است
که ریخته به سرش خاک، در عزای رباب
خدا به داد دل خاطرات او برسد
چه می کشند خیالات انزوای رباب
***
اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه ــــ سیدهاشم وفایی
مدینه رو به سوی تو دوباره آوردم
به همرهم دل پر از شراره آوردم
مدینه باز مکن دربه روی من زیرا
ز کوی عشق غمی بی شماره آوردم
مدینه سوی تو این کاروان عاشق را
گهی پیاده و گاهی سواره آوردم
من این سفینۀ در خون نشسته را با خود
ز موج خیز بلا تا کناره آوردم
مدینه این چمن غنچه های پرپر را
ز زیر تیغ غم و سنگ و خاره آوردم
ستاره های شب افروز من به خون خفتند
کنون خبر ز شب بی ستاره آوردم
پس از شکفتن لبخند خون گرفتۀ عشق
خبر ز کودک و از گاهواره آوردم
در این رسالت عظمی، تمام عالم را
به پای خطبه خود بر نظاره آوردم
دلم ز غارت گلچین لبالب از خون است
اگر اشاره ای از گوشواره آوردم
اگر ز یوسف زهرا نشانه می طلبی
نشانه پیرهنی پاره پاره آوردم
«وفائی» ازغم و دردم اگر سخن گفتم
ز صد هزار سخن یک اشاره آوردم
: