📋 (ع) / *بخش دوم صوت* (س) (ع) با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ نوشتند بیست و هشت سال بیشتر نداشت اما لحظات آخر این دستها به لرزه افتاده بود. _( یاد چی افتادی)؟! _ یاد مادر هیجده ساله‌ام افتادم؛ اون روزای آخر یه دست به دیوار یه دست به کمر، هی صدا میزد:« علی، علی، علی»... این حیوانات درنده رو آوردند، آقا رو توو قفس این حیوانات قرار دادند یهو دیدند همه‌ی این حیوانات زمین نشسته‌اند. در محضر امام زمانشون قرار گرفتند؛ (همه چی تحت تاثیر این آقاست) ... _( یاد چی افتادی)؟! _ اینجا حیوونای درنده اومدند؛ کربلا هم یهو دیدند یه عده از این حیوونا... گرچه آقا رو هی میریختند میگرفتنش، خونه‌ش رو بهم میریختند؛ این زن و بچه هی می‌ترسیدند. اما دیگه درِ خونه‌ش رو آتیش نزدند... علامه امینی رو میگن:« ساعتها گریه می‌کرد، سوال کردند آقا چرا گریه می‌کنی»؟! _گفت:« آخه به یه چیزی فکر میکردم بیچاره‌ام کرد» _ چی آقا؟! _ به این فکر میکردم اگه مادر یه مشکلی براش پیش بیاد بچه‌ها به پدر پناه می‌برند؛ اگه برا پدر مشکلی پیش بیاد بچه‌ها به مادر پناه می‌برند. اما دلم میسوزه برا اون بچه‌هایی که از یه طرف دست باباشون رو بستند، یه عده دور مادرشون حلقه زدند، هرکی با هرچی دستشه داره مادرشون رو میزنه؛ نمی‌دونند به کی پناه ببرند... آی مادر