فردای روز عاشورا «عمر بن سعد» جنازه‌های لشکر خويش را جمع کرد و بر آنان نماز خواند و دفن کرد؛ اما پیکر امام حسين(ع) و اصحاب او را همچنان در بيابان باقی گذاشت و فرمان حرکت به سوی کوفه را صادر کرد. هر يک از قبايل کوفه و عرب، برای آنکه خود را نزد «عبیدالله ابن زياد» عزيز کنند، سرهای مطهر شهداء را بين خود تقسيم کردند و آنها را بر نيزه زدند و آماده حرکت شدند. آنگاه زنان و کودکان اهل بيت(ع) را بدون حجاب مناسب بر شتران و چارپايان بدون زين نشاندند و همچون اسرای کفار به سوی کوفه بردند. چون ابن سعد با اسيران نزديک کوفه رسيد مردم شهر برای تماشا جمع شده بودند. زنی از اهل کوفه که از بلندی بر اسيران مشرف بود پرسيد: "شما اسيران کدام طايفه‌ايد؟" گفتند: "اسيران آل محمد!" آن زن متأثر شد، فرود آمد و چادر و مقنعه و جامه‌هايی آورد تا بانوان اهل بیت خود را بپوشانند... اينک، حال امام سجاد(ع) را تصور کنيد؛ از يک سو بيماری بر آن حضرت مستولی است و تب و ضعف بر آن حضرت فشار مي‌آورد؛ از سوی ديگر غم از دست دادن پدر و برادران و عموها و عموزادگان قلبش را مي‌فشارد؛ از طرف ديگر سر بريده شهداء را در جلوی چشمان دارد؛ و از همه سخت‌تر و دردناک‌تر اينکه ــ اين مظهر غيرت الهی ــ عمه‌ها و خواهران خود را می بيند که با آن وضعیت، در معرض ديد خائنان و دشمنان هستند… پيش از ورود اسرا به دارالحکومه، رأس مطهر امام حسين(ع) را در مقابل ابن زياد گذاشتند. وی عصايي از چوب خيزران به دست گرفته بود و با آن بر لب و دندان امام می زد. اين جسارت عجیب وی، اعتراض بسياری از حاضران را برانگيخت. «زيد بن ارقم» که صحابي پيامبر(ص) و از ياران اميرالمؤمنين(ع) در جنگ صفين بود و در آن هنگام کهنسال شده بود به عبيدالله نهيب زد: "چوب خود را بردار! به خدا سوگند پيغمبر را ديدم که همين جای چوب تو را مي‌بوسيد" و سپس شروع به گريستن کرد. ابن زياد پلید پاسخ داد: "اگر نه اين بود که پيرمردي خرف و ديوانه شده‌ای گردن تو را مي‌زدم!!". زيد برخاست و در حالي که بيرون می رفت گفت: "ای مردم عرب! از امروز بنده شديد. پسر فاطمه را کشتيد و پسر مرجانه را امارت داديد! به خدا قسم نيکان شما را خواهد کشت و اشرار شما را به کار خواهد گرفت". ديگر از کساني که حضور داشت «انس بن مالک» خادم پیامبر اکرم(ص) بود که با ديدن سر مطهر امام(ع) و جسارت عبيدالله، گريست و گفت: "شبيه ترين مردم است به پيغمبر". سپس اسرا را بر ابن زياد وارد کردند... وی هنگامی که امام سجاد(ع) را ديد از ایشان پرسيد: "کيستی؟" حضرت فرمود: "علي بن الحسين". آن ملعون گفت: "مگر علي بن الحسين را خدا نکشت؟!" امام فرمود: "برادری داشتم که علی نام داشت. مردم او را کشتند". ابن زياد گفت: "خدا کشت!"  امام فرمود: "اللَّهُ يَتَوَفَّى الأنفُسَ حينَ مَوتِهَا". (خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می‌کند - آیه 42 سوره زمر) ابن زياد خشمگين شد و گفت: "در پاسخ من دليری می ‌کنی؟" سپس دستور داد: "او را ببريد و گردن بزنيد!". در این هنگام حضرت زينب(ع) فریاد برآورد "ای پسر زياد! هر چه خون از ما ريختی بس است" و امام را در آغوش گرفت و فرمود: "والله از او جدا نمی ‌شوم. اگر می ‌خواهی او را بکشی مرا نيز بکش". ابن زياد کمی به آن دو نگريست و گفت: "عجبا که اين زن دوست دارد با برادرزاده‌اش کشته شود! او را رها کنيد که با اين بيماری که دارد خواهد مُرد»… و اینگونه، خداوند در زرهی از بیماری، جان حجت خود را نجات داد و ذریه معصوم پیامبر(ص) را استمرار بخشید... امام سجاد(ع) سپس رنج سفر به شام و غم اسيری و عذاب در دربار يزيد را تحمل کرد… و تا پايان عمر شريفش، همواره در اندوه مصيبت کربلا بود… روايت کرده‌اند که مردی بطّال و دلقک در مدينه زندگی می کرد که به هزل و مزاح خود، مردم مدينه را می خنداند. وی روزی گفت: "علی بن الحسين مرا مانده و عاجز گردانده است؛ چرا که هر چه تلاش کردم هيچ نتوانستم وی را به خنده افکنم!". امام سجاد(ع) در محرم سال 94 (يا 95) هجری، هنگامي که 57 سال داشت، با زهر يکی از فرزندان «عبدالملک مروان» مسموم شد و در بستر احتضار افتاد. حضرت در اين ايام، تمامی فرزندان خود را جمع کرد و فرزند بزرگوارش «محمد بن علی عليهما السلام» ــ که او نيز در مصيبت کربلا حضور داشت و در آن زمان، کودکی چهار ساله بود ــ را وصی خود قرار داد و وی را «بـاقـر» ناميد. ایشان امر ساير فرزندان خود را به آن جناب واگذار کرد و به آنان موعظه و وصيت نمود. سپس امام باقر را به سينه چسباند و فرمود: "تو را وصيت می ‌کنم به آنچه وصيت کرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت که پدرش او را وصيت کرده بود به اين وصيت در هنگام وفات خود که: زنهار ستم مکن بر کسی که ياوری بر تو غير از خداوند ندارد" آورده‌اند که چون حضرت(ع) وفات کرد، تمامی مدينه در ماتمش عزادار گشت و مرد و زن و سياه و سفيد و صغير و کبير در مصيبتش نالان شدند و از زمين و آسمان آثار آن 👇