شعر کودکانه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها یه مادری تو مدینه      با اهل شهرچه مهربون مردم و هی دعا میکرد     دستاش به سمت اسمون توی نماز هرشبش       مریضا رو دعا میکرد مردم ولی نامهربون     اون خدا رو صدامی کرد نقشه کشیدن برای       مادر ما , نامردما قصه از اونجا شروع شد     که اومدن تو کوچه ها من از زبون حسنش      میخام بگم از کوچه ها ازکوچه های تنگ و سخت     یه عده مرد بی حیا دستم تو دست مادرم     با مادرم چیکار دارین برین عقب نامحرما       شما مگه دین ندارین یکی منو انداخت زمین     چادر مادر و کشید یه جوری زد به مادرم       چشاش دیگه چیزی ندید افتاده مادر روی خاک     لاله گوشش پر خون گوشوارهاش روی زمین     مادر دیگه نداره جون مادر بیا بریم خونه       شونه من عصای تو گریه نکن عزیزمن      من بمیرم برای تو دست می گیری رو صورتت     کسی نبینه روی تو دست تو هی تکون نده       دردمی گیره بازوی تو شبها که بی خوابه همش      تاصبح بیداره مادرم من اشک می ریزم کنارش     اون دست کشید روی سرم نفس نفس نزن دیگ       نفس ما بند اومده به لبهای همسایه ها      انگاری لبخند اومده بچه ها دوره مادرو      این لحظه های اخرو اشک های چشم پدرو     حسین می گه مادر نرو @majmaozakerine