#حضرت_ام_البنین
با فرض اینکه غصه ی دختر نباشد
با فرض اینکه خاطرات در نباشد
اصلا همینکه حضرت مادر نباشد
کافیست تا جان در تن حیدر نباشد
همصحبتش چاه است یعنی محرمی نیست
او حجت ا... است، این غم کم غمی نیست
دردی که دارد در گلویش ناتمام است
غرق سکوتست و به فکر انتقام است
میداند و چشم انتظار یک امام است
این قصه تا مهدی(عج) نیاید نا تمام است
سخت است حیدر باشی و ساکت بمانی
توفان خیبر باشی و ساکت بمانی
با اینکه بعد از مصطفی بابای دنیاست
با اینکه شاهدهاش می دانند مولاست
از صبح پای نخل و شب با چاه تنهاست
بیتاب عاشوراست یعنی فکر فرداست
وقتی حسین اندیشه ی یعسوب دین شد
قرعه به نام حضرت ام البنین شد
حق پهلوانی در خور پیکار میخواست
جنگ آوری که حیدر کرار میخواست
دلدار دلبرها سپاهش یار میخواست
یعنی امیر عشق پرچمدار میخواست
زهرا دعا کرد و علی حاجت روا شد
در قصه پای حضرت عباس وا شد
اول به قلب کودکش تفسیر آموخت
در سجده هایش ناله ی شبگیر آموخت
کم کم به چشم نافذش تاثیر آموخت
آخر به دستش کار با شمشیر آموخت
این دستها با دست عالم فرق دارد
عشق حسین آدم به آدم فرق دارد
از کودکی مولا صدا میکرد او را
هر لحظه و هرجا صدا میکرد او را
خم میشد و آقا صدا میکرد او را
در خلوتش لیلا صدا میکرد او را
مجنون که باشی غیر از این کاری نداری
جز شوق لیلا منطقی داری؟...نداری!
محراب دلخون بود، شاه لا فتی رفت
شهر کرامت زیرو رو شد، مجتبی رفت
شمشیر شک در سینه ها تا انتها رفت
پس دست حق سمت امام کربلا رفت
خورشید رفت و غم به قلب ماه افتاد
عباس همراه امامش راه افتاد
آواره و مجنون صحرای حسین است
تشنه ست با این حال سقای حسین است
عمریست میداند که دل جای حسین است
راه ظهور از رد پاهای حسین است
قربان چشمانی که در توفان بصیرند
این چشمها، این دستها خیر کثیرند
قامت بلند کاروان صاحب لوا شد
در راه پیش کودکان صد بار تا شد
همبازی و همراه دختربچه ها شد
در اوج بازی بر زمین افتاد و پا شد
لبخند کودکها به افتادن می ارزد
این منطق عشق است: جان دادن می ارزد
نقطه سر خط، شب شده...شش ماهه خواب است
تاریک شد خیمه...زمان انتخاب است
چشمان مومن سمت چشم ماهتاب است
او دست بر سینه ست، او پا در رکاب است
عباس ماند و اقتدا کردند یاران
از پیش، جانها را فدا کردند یاران
فردا شد و شد آنچه شد ...خورشید تنهاست
تنها که نه...با ماه خود غرق تماشاست
غرق تماشای علی ها بین صحراست
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
پس آبرویش را به روی دوش انداخت
او که یمین میباخت اما دین نمیباخت
حسن اسحاقی