با تعجب پرسیدم:
_یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!
و او پاسخ داد:
_نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.
_حالا مونده بودم برای مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین.
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان ادامه میداد...
از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعهگریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم:
_آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!
که عبدالله پاسخ داد:
_به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که ....
https://eitaa.com/joinchat/1616052385C968eebb60e