چند لحظه بود .
حسن نگاه کرد...
حسین نگاه کرد...
حسن لبخند زد(:
حسین لب گزید!
حسن اشهد گفت.
حسین رو به روی برادر زانو زد و اورا به آغوش کشید
حسن چشم بست.
حسین خواهر را به آغوش کشیده گریست.
گریست و ...گریست.
آخر در گوش حسن آرام گفت:
_سلامم را به مادرمان برسان عزیزم(:
-خداحافظیتلخِبرادرانه-