#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت34
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ــــــــــــــ
برای خلبانای شهید مراسم گرفته بودن تو پایگاه همه ی خلبانان کنار هم وایستاده بودن.یه گروه سرود پسرونه دعوت کرده بودن.قرار شد توی این مراسم خانواده ها هم حضور پیدا کنند.به زینب و فریده خبر داده بودم از قبل.اول یکی از قاریان قران اومد و قران خوند بعد گروه سرود اومدن و یه سرودی خوندن که خیلی به دلم نشست.سرود خلبانان ملوانان بود.
یه متن سخنرانی از قبل اماده کرده بودم.
رفتم و توی جایگاه حاضر شدم.
+بسم رب الشهداء و الصدیقین ،سلام و عرض ادب احترام خدمت خلبانانی که افتخار ایران عزیز هستن و همچنین سلام عرض میکنم خدمت خانواده های گرانقدر ، خانواده هایی که همسراشون جزو نیروهوایی ارتش ایران بودن . امام زین العابدین میفرمایند:کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست .آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن و.......
هرچقدر چشم چرخوندم مهدی رو پیدا نکردم.
زینب و فریده درست مقابلم وایستاده بودن.
خانوما یه طرف . خلبانان یه طرف.
یهو مهدی زاده اومد و درگوشم گفت:
_تیمسار شرمنده یه مشکلی پیش اومده.
+چیشده؟
_شوهرخواهرتون شهید شدن.
سریع برگشتم سمتش و آروم گفتم:
+مهدی؟
سرشو تکون داد.
احساس کردم تمام بدنم به یکباره از بین رفت. قلبم ریخت.
+این خبر رو کی میدونه؟
_فقط شما.
+فعلا جایی پخش نکنید باشه؟
_چشم
شب خونه ی مهدی اینا دعوت بودیم.به فریده گفتم که من دیر میام اونا برن خونه ی زینب.پس از کلی گشتن پیکرمهدی رو وسط دشت پیدا کردن.
اروم رفتم کنار پیکرش .تمام خاطراتی که باهاش داشتم از جلوی چشام رد شد.دستی به صورتش زدم و حلقه ی ازدواجشو دراوردم و گذاشتم تو جیب شلوارم.
شب رفتم سمت خونه ی زینب . قدم هامو آروم برمیداشتم.
به خونه که رسیدم قدم هام سست شد.تاب رفتن نداشتم. در رو که زدن زینب در رو باز کرد و افشین و فریده اومدن جلوی در، سرم پایین بود.زینب با لبخند گفت:
_سلام داداش خوبی؟خوش اومدی بیا تو.
وقتی دید نمیرم داخل گفت:
_مهدی؟
فریده هم اروم گفت:
×سیدعلی
آروم سرمو آوردم بالا و گفتم:
+رفت......
مهدی رفت.
زینب ناخوداگاه افتاد زمین..سریع رفتم کمکش و گفتم:
+ابجی بلند شو
شروع کرد به گریه کردن.باصدای بلندم گریه میکرد.
در رو بستم تا صداش نره بیرون.
همونطور که گریه میکرد دوتا دستم رو گذاشتم دو طرف صورتش و گفتم:
+آروم باش زینبم.گریه نکن ابجی..
تصمیم گرفتم پیکر مهدی رو خودم خاک کنم تا زینب بیشتر از این زجر نکشه.
زینب رو برای چند روز راهی رودبار کردم.بیچاره از بس گریه کرده بود چشماش پف کرده بود روی صورتش جای زخم بود.بازم با عزیزانم امتحان شدم.
تصمیم گرفتیم برای چهلم مهدی بریم رودبار.
شب سی و هشتمش خونه ی بابا اینا مهمون میومد. ماهم دعوت بودیم. خانواده ی ما و مهدی اینا.
بعد شام رفتم اتاق بالایی تا یه ذره استراحت کنم.با صدای تقه ای به در به خودم اومدم.
زینب بود.
_اینجایی؟
+اره.شلوغیه زیاد کلافه ام میکنه.
یهو برگشتم سمت زینب که پشتم نشسته بود.
+ببخشید پشتم به توئه.
_راحت باش
جابه جا شدم
_خوابای بدی میبینم علی!
+صدقه بده . بد به دلت راه نده ،خیره ان شاءالله.
_بعدشهادت مهدی اینطوری شدم همش حس میکنم قراره اتفاقی برای من و تو بیافته ..برای این مملکت بیافته . برای من بیافته.
+خیره ...صدقه بده .
یه اهی کشید و گفت:
_کی از این کابوس رها میشم نمیدونم.
با تقه ای ، به در نگاه کردم.فریده بود
×اجازه اس بیام تو؟!
_اره بیا تو این چه حرفیه
تسبیحمو مدام دور انگشتم می چرخوندم .
زینب با لبخند گفت:
_راستی تیمسار سلطانی اومده بود.
+خب؟!
_توی مسجد جامع اصلا جای سوزن انداختن نبود.انصافا حرفای قشنگی هم میزد.از تو و مهدی هم بعنوان خلبان نمونه یادکرد.
یهو لبخند تلخی زد و گفت:
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های
#نائله و
#پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد