#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت105
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
افشین گفت:
_مادرجان میخوام برم دوره ی خلبانی ببینم
با تعجب گفتم:
+کجابری؟
_میخوام برم دوره ی خلبانی، البته اگه شما اجازه بدین
لبخند تلخی زدم و گفتم:
+افشین جان درکت میکنم که از بچگی مثل پدرت عاشق پرواز بودی اما من نمیزارم بری خلبانی
با تعجب بیشتری گفت:
_چرا؟
سکوتی کردم و گفتم :
+
چون من دیگه نمیتونم دوری تورو تحمل کنم؛🥺
به خودش که اومد آروم گفت:
_خدا رحمتش کنه.
منظورش از این حرف علی بود.
افشین که برای خلبان شدن با مخالفت من مواجه شد تصمیم گرفت پزشکی بخونه.
دانشگاه پزشکی که قبول شد...خوشحال شده بود، بیشتر خوشحالیش برای خوشحالی من و پدرِشهیدش بود. از اینکه تونسته بود افتخاری برای پدرش باشه خوشحال بود.
.
افشین دنبال کتاب میگشت اما پیداش نمیکرد. مثل پدرش همیشه تسبیح رو مینداخت دور گردنش.
ظرف میوه رو بردم پیشش و گفتم:
+بیا میوه بخور.
پشتش به من بود، متوجه حضورم که شد سریع برگشت و گفت:
_ببخشید من متوجه نشدم.
+دنبال چی میگردی افشین جان؟!
نگاهی به کتاب توی دستش کرد و گفت:
_همون چیزی که عمه زینب و بابا علی دنبالش بودن؛
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
+مگه بابات و عمه زینب دنبال چی بودن؛
_میخوام شروع کنم با تفسیر خطبه ها و حکمت های نهج البلاغه،
ذوق زده گفتم:
+به به خیلی هم عالی. حالا بیا میوه تو بخور.
مثل اینکه چیزی به یادش بیاد گفت:
_مادر، اگه یه نفر پاشو از گلیمش درازتر کرد، نباید زد تو دهنش؟
کمی فکرکردم و گفتم:
+اگه وقارِ خودِ آدم پایین نیاد.چرا
لبخندی زدم و سیبی که قاچ کرده بودم رو برداشتم و گاز زدم.
_یه دختریه... استغفرالله.
بهم میگه با سهمیه اومدن، بچها میخواستن ادبش کنند، ولی نزاشتم.
بلندشدم و گفتم:
+درشأن یه آقای محترم نیست به یه خانم بی احترامی کنه.
اونم بلند شد و گفت:
_عه؟ ولی در شأن یه خانم محترم هست که هرچی از دهنش دربیاد بگه؟!
قرارشد یه مراسم برای علی بگیرن....
یه اقایی بود که اولیاءﷲبود و خیلی به شهدا و خانواده های شهدا ارادت داشت. فکرکنم مکه هم رفته بود چون بهش میگفتن“حاج قاسم“ افشین به عنوان فرزند شهید رفت پشت تریبون و کمی صحبت کرد:
_بسم الله الرحمن الرحیم،سلام و عرض ادب خدمت حاضرین محترم، مهمانان بزرگوار و عوامل برنامه. خب همونطور که میدونید شهید اقبالی دوگاهه عزیز درسال 59در موصل شاید شدن و تا سال 70 هیچ گزارشی از صلیب سرخ جهانی از نحوه به شهادت رسیدنشون به ما نرسید. اما یکی از کسانی که شهادت این شهید بزرگوار رو به چشم دیده بود، به ما گفت.(کمی حرف زد و آخرش هم شوخی جدی گفت) ما خیلی مظلوم ایم!
سریع حاج قاسم بلند شد و حرف زد....
وقتی حاج قاسم حرف میزد یه حس خوبی بهم دست میداد.
يه شب وقتی افشین تو بسیج بود،یه دختری اومده بود خونمون که بعدش فهمیدم همون دختره هست که هم دانشگاهیه افشینه.داشتیم حرف میزدیم که،یهو اومد.نفس نفس میزد :
_سلام مادر
سریع جلوی دختره قرار گرفتم، یعنی پشتم به دختره بود افشین که اومد آه و ناله کرد و گفتم:
+چرا انقدر دیر....؟
نگاهی کرد و گفت:
_پنجر کردم..
اشاره ای به موتورش کردم و گفتم:
+خودت؟ یا موتورت؟
_هم خودم، هم موتورم،(کیفش رو روی دوشش انداخت واشاره به سرش کرد ) هم مغزم از دست این درسهای نهج البلاغه استاد مرتضوی. ملکه ی عذابمه حاج خانم،
دستی کشید روی سرش و ادامه داد:
_این دختره هم هی میگه «تو کوزه گری؟»
افشین داشت ادای دختره رو درمیآورد که یهو رفتم کنار و دختره بلند شد و سلام کرد. افشین با تعجب دستش که سمت من دراز شده بود خشکش شد.
دختره گفت:
_سلام.... اوه به به باریکلا
افشین هم با تته پته گفت:
_سلام عرض شد.
دختره که خواست بره گفت:
_خیلی ماهی فریده جون،
بعد چند دقیقه با لبخند همیشگی ام گفت:
+شام رو بمون!
_بابام و چیکار کنم؟
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های
#نائله و
#پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.