🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت17 دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند.که نمے رود..که تنهایش نمے گذارد.. دلش مے خواست بتواند اندڪے با حورا حرف بزند.دلش مے خواست به او بگوید ڪه دوست داشتن چند سال پیشش الڪے و از سر بچگے نبوده. الان ڪه فڪر مے ڪند ممڪن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش مے زدند. موبایلش را برداشت و با انگشت روے اسم امیر رضا زد. _به به آقا مهرزاد. شماره گم ڪردی؟ _سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش ڪن ببین چے میگم. _چیشده باز ڪارت جاے ما گیر افتاده؟ _امیرررر؟ _باشه خیلخب بگو. _ڪسےو دارے یه نفرو نفله ڪنه؟ _مهرزاد خجالت بڪش. _فقط یه هفته بره بیمارستان. _مهرزااااد معلوم هست چے میگی؟ _امےر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم ڪنم. _خودت این ڪارو بڪن. مگه ما لات و آدم ڪشیم؟ _نمیدونم داداش یه ڪارے بڪن. واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه. من فقط میتونم برات ڪار گیر بیارم. _ڪار؟ ڪار چیه این وسط؟ _مهرزاد ڪار واجبه برات. چقدر میخواے بے ڪار بگردے هان؟ _خیلی خب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع ڪرد. دیگر هیچ فڪرے به ذهنش خطور نمے ڪرد. راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه اے نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا ڪار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند. به خانه ڪه رسید مونا را دید ڪه با او همقدم شد و وارد خانه شد. _سلام داداش‌. _علےڪ سلام. ڪجا بودی؟ _وا دانشگاه دیگه. _دانشگاه با این وضع و قیافه؟ به مانتو تنگ و ڪوتاه و مقنعه آزادے اشاره ڪرد ڪه روے سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابے در چشم بود و هر پسرے را جذب مے ڪرد. _مگه چشه داداش؟ _چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه. اونوقت تو؟؟ _من به اون دختره ڪار ندارم. دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم. خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد. _متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی. سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد. _چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده. مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد. _چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟ سڪوتم ڪه علامت رضاست. حورا هم میدونه دلباختشی؟ مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن.با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید. حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید.پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود. حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟ شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟ دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد. می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام. نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند. هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست! سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند. آخرشب در اتاقش زده شد. _بفرمایین. تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود. در باز شد و دایے اش وارد شد. حورا به احترام بلند شد و سلام ڪرد. _شب بخیر حورا جان. _شبتون بخیر. امرے دارین؟ _بشےن دخترم. نشستند روے تخت و حورا سرش را پایین انداخت. منتظر هر سوالے بود از طرف دایے اش. _ فڪراتو ڪردے حورا؟ _نه.. من روش اصلا فڪر نڪردم. چون برام در اولویت نیست. _حورا جان من براے خوبے خودت میگم.تو باید روے این مسئله خوب فڪر ڪنے تا بتونے از وضعیت این خونه خلاص بشی. _من مشڪلے با این خونه و رفتاراے زن دایے ندارم. من اینجا راحتم دایی. لطفا مجبورم نڪنین در این مورد. _فرداشب سعیدے میاد با هم حرف بزنین‌. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی. _اما دایی.. _گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز. _آخه من دوست دارم با ڪسے ازدواج ڪنم ڪه..دوسش داشته باشم. _حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و ڪاملیه. حورا ناچار سرے تڪان داد و چیزے نگفت. داےی اش با خوشحالے لبخندے زد و گفت:بگےر بخواب دخترم. شبت بخیر. آقا رضا ڪه رفت، شب زنده دارے هاے حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو مے ڪرد. فڪرش مشغول بود و خوابش نمے برد.