✍ انفاق دختر کوچک ما
چندی قبل به خاطر پروژهای هرچه طلا داشتیم فروختیم.
حقیقتاً خیلی دلم میخواست خانوادهٔ ما هم در این انفاق طلا شرکت کند، اما طلایی نداشتیم.
فقط تنها طلای ما همین گوشوارههای دختر کوچکترم بود.
یک روز به دخترم گفتم: «دوست داری گوشوارههاتو به مردم غزه کمک کنی؟»
چیزی نگفت و سکوت کرد. دختر بچهها زیورآلاتی مثل گوشواره و النگو را خیلی دوست دارند.
دختر من هم خیلی زیورآلات دوست دارد. من هم دیگر چیزی به او نگفتم؛ نمیخواستم اجباری در کار باشد.
یکی دو روزی گذشت تا اینکه امشب دخترم آمد و گفت: «مامان، بیا گوشوارههامو دربیار، بده به مردم فلسطین.»
به همسرم گفتم گوشوارهها را دربیاورم؟ ایشان گفتند: «هرچی که دخترم دوست داره، همون کار رو انجام بدید. تصمیم با خودش هست.»
من هم خیلی خوشحال شدم؛ مثل اینکه تصمیم خودش را گرفته بود.
تنها قطعهٔ طلای خانهٔ ما همین طلای دختر کوچکم بود که آن هم با میل خودش هدیه کرد تا سهم کوچکی در این انفاقها برای جبههٔ مقاومت داشته باشد.
خودش میگفت: «مامان، قطرهقطره جمع گردد، وانگهی دریا شود.»
حقیقتاً دستان و سر و گردنم از طلا خالی است وگرنه هر آنچه که میداشتم، برای جبههٔ مقاومت انفاق میکردم.
خجالتزدهام که کار چندانی نتوانستم برای این جبهه انجام دهم.
🔻 نهضت مردمی مکتب اسلامی
@maktab_eslami