سفرنامه لبنان قسمت بیست و یکم «برویم ایران» حسین پسری ده ساله که با دو خواهرش و مادرشان از جنوب لبنان به بیروت آمده اند. مثل ما مهمان بانو سونیا هستند و در یکی از اتاق های خانه ساکن اند. پدرش، برادرش، دایی اش و... همه با هم شهید شده اند. از آن ها خواستم چند روزی به ایران بیایند، مهمان ما شوند و حال و هوایی عوض کنند. بچه ها تا شنیدند شروع کردند به اصرررررااررر به مادر که به ایران برویم. اشک در چشمانش جمع شده بود و مدام اصرار می‌کرد برویم... مادرشان می‌گفت: به خاطر بچه‌ها به اینجا آمده ایم و الا در جنوب میماندیم. بچه ها می‌ترسند اصرار داشتند برویم. مادرشان را رها نمی‌کرد. به علی گفتم حالا عجله نکن مادرت تصمیم می‌گیرد، فعلا بیا امشب را کنار ما باش و کنار ما بخواب، ایرانی میشوی کم کم😅 دنیا را به او بدهی، گل از گلش شکفت. تا صبح نخوابید، تا صبح نخوابیدم. هر بار چشم هایم را باز کردم دیدم به ما خیره شده. صبح از او سوال کردم حسین چرا نخوابیدی؟ ترسیدی برویم ایران و تو را نبریم؟ گفت: دیروز شنیدم میخواهید فردا از خانه بانو سونیا بروید. من و خانواده هم دوست داریم بیایم... با خودم گفتم هدیه ای برایش بخرم. نمی‌دانستم چه دوست دارد. گفتم حسین اگر پدرت الان کنارت بود از او چه میخواستی؟ گفت: فقط می‌پرسیدم کی جنگ تمام میشود...😭 🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی https://eitaa.com/noghtevirgul