🔸دلنوشته سفر اربعین دومین سالی که سفر اربعین روزی مون شد، رفقا مون پیشنهاد خدمت در یک موکب در مرز عراق را دادند فکر میکنم سال ۹۵ بود...موکب انصار الامام الحجه در کنار دوستان عراقی در درجه اول حس عجیبی بود برای خودم خیلی خیلی متفاوت از حس زیارت بود...احساس میکردم یه چیز هایی میفهمم ولی نمی دانستم چی... دو سه روز که رد شد دیگه واقعا هیچ قوتی برای بچه های موکب نمونده بود...دیگه نمیدونستیم چطوری می خوابیم و چطور بیدار میشیم... کارا از قبل نماز صبح شروع میشد تا نزدیک نماز صبح... بعضی جاها احساس میکردم که دیگه جسمم یاری نمیکنه و روحم بزور اونو میکشونه... یه شب که همه خادم ها دور هم جمع شده بودیم تا تصمیماتی برای موکب گرفته بشه، یکی از روحانیون بلند شد و یک جمله گفت که دقیقا همان چیزی بود که میفهمیدم ولی نمیتوانستم باز گو کنم... اون روحانی گفت: اینجا آدم میتونه بفهمه ما هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم...یا به تعبیر دیگه ما تو این عالم هیچ کاره ایم... و این یعنی توحید... ادامه دارد.... @maktab_eslami