کار ساختمان سازی تمام شده بود اینقدر کار کرده بود دست هایش تاول زده بود گفت اگر شما اجازه بدید برم جبهه گفتم خیلی رفتی بزار آنهایی که نرفتن برند سکوت کرد وقتی جانمازم رو باز کردم اومد بستش و گفت شما خیلی نماز خوندی صبر کن بی نمازا نماز بخوانند. نقل از پدر شهید خاطراتی از بسیجی شهید سید جواد موسوی 🆔@maktabe_shohada1