🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 🤍🤍🤍🤍🤍🤍 🤍🤍🤍🤍🤍 🤍🤍🤍🤍 🤍🤍🤍 🤍🤍 🤍 امروز چهارشنبه بود قرار بود فردا بریم بارم نمیشد به همین زودی میرم کتابام رو جمع کردم و توی کوله انداختم لباسام رو ریختم توی چمدون . لحظه شماری میکردم برای فردا شب که شد زیارت عاشورا خوندم و خوابیدم . صبح زود بیدار شدم نماز خوندم بعد وسایل رو توی ماشین چیدم . سوار شدیم و رفتیم دنبال خاله و بعد از اون رفتیم که بریم سمت مشهد . توی ماشین‌خواب‌رفتم وقتی بیدار شدم دیدم رسیدیم مشهد چشمام برق زد و اشک از روی گونه ام پرت شد توی ماشین توی‌‌حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم رسیدیم دم در هتل پیاده شدم بابا رفت . ‌ . . پارت : دوم نویسنده : خانم رکن الدینی ادامه دارد 🌟 🤍 🤍🤍 🤍🤍🤍 🤍🤍🤍🤍 🤍🤍🤍🤍🤍 🤍🤍🤍🤍🤍🤍 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍