💐 بعد موقع سربازیش رسید.توی آموزشی که بود،برا جشن تولدش کیک خریدیم و بردیم بیرون پادگان،براش یه جشن تولد کوچیک گرفتیم.عادتش بود هرسال جشن تولد بگیره.سال نود و سه،یه جشن تولد بزرگ توی باغ برا خودش گرفت.یه کیک بزرگ و الویه و میوه و شربت و گروه موسیقی و خلاصه،خودش برا خودش سنگ تمام گذاشته بود.به ما هم گفت:نیاین،دوستام هستن.موقع بریدن کیک،یه تیکه بزرگش را بریده بود و برای ما کنار گذاشته بود و بقیه رو عین فیلم های کمدی،با دستاش،توی صورت دوستاش مالیده بود.اون تولد آخرین تولدی بود که گرفت.بعدش هم که دیگه یه جورایی ،دور مهمونی و تولد و این برنامه ها رو،خط قرمز کشید.این اواخر حتی قلیون رو کنار گذاشته بود.از سربازیش می گفتم...،این دوره خودش یه فیلم سینمایی یه.آموزشیش کهریزک بود.هفته ای دو سه مرتبه،بار و بندیل جمع می کردیم و می رفتیم دم پادگان،برای خشکبار و میوه فصل و غذا می بردیم.همون جا همه باهم می خوردیم و برمی گشتیم .آموزشیش که تموم شد،سربازیش افتاد پرند.اسمش سربازی بود،صبح که میشد،آقا افضل می بردمش دم پادگان،پیاده اش می کرد و برمی‌گشت. هنوز پدرش برنگشته،مجید خونه بود.نمیدونم مُهر فرمانده اش رو،از کجا می آورد و برا خودش مرخصی رد میکرد،یه روز تا رسید خونه،شروع کرد غرولند کردن.افضل گفت: _چی شده داداش مجید؟چرا امروز نیومده،غرغر راه انداختی؟ _هیچی آقا افضل. یه سرهنگه تو پادگان،راه به راه به من گیر میده،اوقاتم رو تلخ کرده! _اون کیه که جرأت کرده به مجید من بگه بالا چشمت ابروئه؟ همین فردا با هم میریم دم پادگان،ببینم چی شده. فردا صبح،هوا گرگ و میش بود که پدرو پسر راه افتادن و رفتن پادگان.کلی دردسر کشیده بودن تا تونستن خودشون رو،به اتاق فرمانده پادگان برسونن.افضل تا وارد اتاق میشه،میگه: _سلام جناب سرهنگ.من پدر سرباز مجید قربان خانی هستم. _علیکم السلام آقای قربان خانی! چشم ما به جمال تان روشن شد. _راستش نمی‌خواستم مزاحم تون بشم،اما این پسرم دیشب،با اوقات تلخ اومده خونه و از دیشب تا حالا هم،حال درستی نداره.میگه توی پادگان اذیتم میکنن! _نگفت کی اذیت میکنه،من مجید را،يا مجید من را؟ _والله پسرم گفته شما. فرمانده ی پادگان نمی دانست بخندد یا عصبانی باشد. _ببینید آقای قربان خانی،من با این سن و سال و با درجه سرهنگی ،تا حالا یک مرتبه هم با دمپایی،در محل کار رفت و آمد نکرده م؛حتی یک مرتبه.اما این آقا زاده ی شما هرروز به جای پوتین،یه جفت دمپایی پا می‌کند از این حیاط به آن حیاط و از آن اتاق به این اتاق می‌رود. تنها کسی که با دمپایی این طرف برا خودش می چرخه،مجیده. تازه جرأت هم نمی کنیم به آقا اعتراض کنیم.قشقرق راه می اندازد و اعصاب همه ما را،به هم می ریزد. _راستش من در جریان این کارهای مجید نبودم.شما ببخشید،حلال کنید. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------