🕊 🌷 یه روز مامانم خونه ما بود و مشغول نماز و ذکر گفتن بعده اینکه نمازش تموم شد. امیر با یه لحن محترمانه و صمیمی گفت عزیز یه چیزی میگم بهت از من قبول کن. مامانم گفت: جانم بگو امیر گفت: وقتی تسبیح حضرت فاطمه زهرا رو میگی با بند بند انگشتات بگو نه با تسبیح چون ما وقتی خاک میشیم این بند انگشتا با ماست و شهادت میدن اون دنیا... امیر من همیشه سرش توی کتاب بود هر وقتی که میرفتم اتاقش می‌دیدم داره نوحه گوش میده خصوصا نوحه قتلگاه ،عاشق امام حسین و دخترش حضرت رقیه بود. هر زمانی که میدید من ناراحتم می گفت: مامان برو در خونه خانوم رقیه ،گر دختری برای پدرش ناز کند گره از کار خلق خدا باز کند ... 🎤راوی: مادر شهید 🌷