ملکـــــــღــــه
#خاطره_قدیمی #قسمت_نهم یک سال بعداز شهادت محسن یعنی سال۶۷منو معصومه ازدواج کردیم و زندگیمونو توی یک
. هفته ها و ماهها جاشونو دادند به سالها و پنجمین سال ازدواجمون رسید و دریغا از بچه….. دیگه دکتری نمونده بود که بریم….. معصومه بداخلاق و بهانه گیر شده بودو حال روحی خوبی نداشت….. یه شب که اتاق خودمون بودیم معصومه خیلی گرفته و عصبی گفت:حسین!!!یه خونه بگیر و از اینجا بریم… متعجب گفتم:چرا!؟؟؟کسی حرفی زده؟؟؟؟ معصومه گفت:نیازی نیست حرف بزنند از نگاه و رفتارشون میفهمم که چی میخواهند بگند…………….. شوکه گفتم:از کی و چی حرف میزنی؟؟؟ معصومه گفت:من نمیتونم تو نگاهشون باشم بهتره از اینجا بریم….هر بار که جاریها با بچه هاشون میان خجالت میکشم…………..از بابا و مامانت هم خجالت میکشم…..اصلا میخواهم از خانواده ات دور باشم….. خلاصه با اصرار معصومه یه خونه ی مستقل اجاره کردم و چون درآمدم خوب بود خیلی زود یه خونه ی خوشگل خریدم….. موقع اسباب کشی به معصومه پیشنهاد دادم وسایل خونه رو هم عوض کنیم…. معصومه استقبال کرد ….. با این کار میخواستم یه کم حال و هواش بهتر بشه و روحیه بگیره اما هیچ فرقی نکرد…….. بقدری ناراحتی و اعصاب خرد کنی میکرد که یه روز گفتم:باباااااا من بچه نمیخواهم….من ارامش و اسایش میخواهم…..چرا خودت و منو با رفتارت ناراحت میکنی؟؟؟؟چرا آخه اینجوری میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ معصومه با گریه گفت:مگه میشه یه مرد بچه نخواهد؟؟؟؟خودم دیدم پسر کوچیکه ی احسان رو چطوری با ذوق بغل میکنی……تازه همین نوزادشو که هیچ مردی بغل نمیکنه تو بغلش کردی…………….. معصومه راست میگفت آخه همون روزا بچه ی چهارم احسان هم بدنیا اومده بود ….. یه دختر خوشگل و کوچولو بود که منو واقعا به وجد میاورد…… شاید حق با معصومه بود و ته دلم بچه میخواستم ولی معصومه برام در اولویت بود آخه واقعا دوستش داشتم و خاطرشو میخواستم و زندگی باهاش برام از هر چیزی با ارزشتر بود….. توی همین گیر و دار که سر بچه دار نشدن به بن بست رسیده بودیم برای خواهر کوچیکه هم خواستگار اومد و خداروشکر اون هم رفت و خوشبخت شد…… دیگه مامان و بابا توی اون خونه ی به اون بزرگی تنها شده بودند و من دلم میخواست کنارشون باشم که معصومه رضایت نمیداد و هر روز بداخلاق تر و عصبی تر میشد….. کم کم طاقت من هم تموم شد و دیگه توی بحثهای معصومه شرکت میکردم و دو تا اون میگفت و یکی من…… تا اینکه یه روز معصومه لابلای گریه و بحث هاش گفت:اره….حسین آقا….میدونی چرا بچه دار نمیشیم ؟؟؟چون ایراد از خودته …وگرنه ما توی فامیلمون نازایی نداشتیم و نداریم….. از حرفش جا خوردم و گفتم:نه که کل فامیل ما نازا هستند…..بگو ببینم کدوم فامیل ما بچه ندارند؟؟؟؟؟؟ معصومه گفت:من نمیدونم….تنها چیزی که میدونم اینه که من ایرادی ندارم و ایراد از توعه……… از حرفش خیلی دلم گرفت ولی ادامه ندادم….نمیخواستم بحث به دعوا ختم بشه،،برای همین از خونه زدم بیرون….. توی کوچه و خیابون قدم زدم و به حرفها و رفتار معصومه فکر کردم و تازه متوجه شدم که چرا معصومه بداخلاقی و بحث میکنه…..معصومه چون فکر میکرد از نظر بچه دار نشدن من مشکل دارم مرتب بدعنقی میکرد تا شاید دستش به جایی برسه…… نمیدونم اون روز چند ساعت بی هدف راه رفتم و فکر کردم….…وقتی به خودم اومدم حسابی خسته شده بودم…….مسیر برگشت رو در نظر گرفتم و شروع به قدم زدن کردم ….. اصلا دلم نمیخواست به خونه برگردم……راستش معصومه بدجوری دلمو شکونده بود…… من از معصومه تنها توقعم این بود که اینقدر بچه بچه نکنه و بشین و زندگیشو بکنه اما……. ❤️