ملکـــــــღــــه
#وفا شاید از نظر تو رفتارم مسخره باشه ولی من به این عشق و علاقه ام نسبت به تو افتخار می کنم، وفا، م
خاله پردیس ناراحت و نگران از اتاق خواب خارج شد و روبری محسن پشت میز غذاخوری نشست. محسن آروم پرسید: - نیومد؟ خاله پردیس که چشم هاش پر از اشک شده بود گفت: - نه محسن، نیومد. چی کار کنم، نمی دونم چرا این طوری شده، از ظهر که اومده لب به هیچی نزده، فقط داره گریه می کنه و غصه می خوره، تو می گی چی کارش کنم، ببرمش دکتر، می ترسم خدای نکرده زبونم لال حالش بد بشه، یا چه می دونم ضعف بکنه و فشارش بیاد پایین. محسن که خیلی نگران حال وفا بود از روی صندلی بلند شد و گفت: - بذار یه بار منم امتحان بکنم، شاید به حرف من گوش داد و تونستم راضیش کنم که بیاد سر میز غذاشو بخوره. و با تموم کردن حرفش به طرف اتاق خواب رفت. پردیس با عشق و محبت و امیدواری به همسرش که موهای جو گندمیش هماهنگی جالبی با لباس راحتی سفیدش داشت نگاه کرد و تو دلش دعا کرد که موفق بشه. محسن خان بعد از این که چند ضربه به در زد وارد اتاق شد. وفا با دیدن محسن خان نیم خیز شد و خواست از روی تخت بلند بشه که محسن خان گفت: - خودتو اذیت نکن دخترم. دراز بکش و راحت باش. او که اصلا حال مساعدی نداشت دوباره روی تخت دراز کشید و گفت: - عمو محسن، تو رو خدا ببخشید مزاحم شما هم شدم. محسن خان بالای سر او رفت وایستاد و با مهربانی گفت: - این حرف ها چیه وفا جان؟ مگه ما با هم غریبه ایم، تو دختر خود منی، باور کن به خدا قسم از عصر که با این حال و روز دیدمت اعصابم ریخته به هم، تو که باید بهتر بدونی که من و خاله ات چه قدر دوسِت داریم و برامون عزیزی. از اون همه محبت و دلسوزی دوباره چشم هاش پر از اشک شد و گفت: - می دونم عمو محسن، برای همینم هست که می گم مزاحمتون شدم. - دخترم، چرا با خودت این کارو می کنی؟ یعنی باور کنم که خالد لیاقت این همه غصه خوردن و اشک ریختن رو داره؟ داشت از غصه و تلنبار شدن راز و نگفته ها توی دلش منفجر می شد. نتونست هیچ حرفی بزنه و فقط لبخند تلخی زد و سرش رو تکون داد. - تو باید قوی باشی، خودتو کنترل کن، حتماً یه مصلحتی توی کار بوده که این طوری شده، هیچ کار خدا بی حکمت نیست دخترم. من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که این حرفو بهت بزنم ولی حالا که همه چی تموم شده بهت می گم، من از همون روز اولی که خالد رو دیدم یه حس بدی پیدا کردم، یه برق عجیبی تو چشم هاش بود که آدمو می ترسوند قبول کن عزیزم، که اون لایق تو نبود. من نمی دونم که چی شده و بین شما چه اتفاقی افتاده که قرارِ ازدواجتون بهم خورده ولی باور کن خیلی برات خوشحالم که این طوری شده، من جای پدرتم، آینده و سرنوشت تو برام خیلی مهمه، تو که می دونی پردیس چه قدر بهت وابسته است و دوسِت داره، تو با این کارات اونو عذاب میدی ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88