#قسمت_چهارم
#تلخ_شیرین_مهاجرت
تا وارد حیاط شدیم دیدم یکی صدامون میزنه سرمون را که برگرداندیم دیدیم یک آقایی که بنده خدا مشکل راه رفتن هم داشت گفت صبر کنید من ميتونم کمک تون کنم
گفت همراه من بیاین تا ببرمتون جایی که دنبالش هستید 🥺
مارو برد یک خونه ای که خیلی قدیمی بود و دوطبقه بود گفت اینجا یکم بهش رسیدگی بشه خوب میشه و میتوید اینجا بدون اجاره زندگی کنيد
گفت طبقه پایین هم یکی از همشهری های خودتون میاد که خانواده پرجمعیتی هستن و زبان ترکی را خیلی عالی بلد هستن و میتونن توی صحبت کردن کمکتون کنن😍
درسته خونش خیلی قدیمی و بهم ریخته بود ولی خوشحال بودم که خدا کمکمون کرد و یک بنده خدا را برامون مهربون کرد تا این خونه پیدا بشه 🌱
گفت صاحب خونه هم ترکیه نیست و این خونه را به من سپرده بود تا درست کنیم بدیم مستاجر ولی انگاری قسمت شما بوده🥺😍
و این همسایه پایینی قراره فردا اسباب بیاره
شماهم میتونید فردا اسباب تون را بياريد 🍃
خالم رو کرد به همسرم گفت شماهم امروز با برادرت و برادرزاده ات بیا و یک دستی به اینجا بکشید و رنگش کنید تا اومدید اذیت نشید
ما برگشتیم خونه و همسرم همراه برادرش و برادرزاده اش رنگ گرفتن و اون خونه را رنگ کردن پول رنگ را هم همون بنده خدا داده بود خلاصه خونه رنگ شد کمی به رنگ و رو اومد ماهم فرداش همون وسایلی که داشتیم نداشتیم بردیم خونه جدید 😍
خالم یکی دو روز بعدش حرکت کردن سمت آلمان چقدر بعد رفتن خالم اینا دلتنگتر شدم 🥺🥺بنده خدا همسرم هم که بخاطر مریضی من خونه نشین شده بود 😔
ولی خدارو شکر همسایه طبقه پایین سید بودن و خیلی آدم های با خدایی بودن
چهار تا دختر داشتن دوتا پسر و خود زن شوهر که باهم میشدن ۸ نفر 😍
چقدر با محبت و مهربون بودن تا متوجه شدن من مريضی تشنج دارم همیشه حواسشون بهم بود و تنهام نمیگذاشتن
دختراش بزرگ بودن مادرشون سفارش کرده بود که وقتی میبینید همسایه بالا شوهرش نیست میره خرید برید پیشش تا تنها نباشه خدایی نکرده بهش اتفاقی بیافته 🥺
روزها گذشت و مريضی من بهتر که نمیشد هیچ بدتر هم میشد😔همسایه پایین هرچه که درست میکردن برای غذا برای بچه های منم میفرستادند انگاری متوجه شده بودن ما بعضی شبها چیزی برای خوردن نداریم 😔💔
الهی بمیرم برای بچه هام 😔
بمیرم برای پسرم نه شیری داشتم که بهش بدم نه غذای درست حسابی. سمیه دلش برنج میخواست نبود که درست کنم نازنین دلداریش میداد میگفت آبجی چند روز دیگه برنج درست میکنیم و باهم میخوریم 😔💔
تنها چیزی که تو خونه داشتم ماکارانی بود و رب که می جوشاندم و با رب قاطی میکردم دم میکردم همین بود غذای خوب مون 🥺
خواهرشوهرم که اومده بود ترکیه نمیگفت این برادرم زنش مریضه برم بهشون سر بزنم ببینم چیزی نیاز ندارن دریغ از یه احوالپرسی 🥺
تا اینکه همسایه پایینی برای یک هفته میخواستن برن مسافرت خیلی بهشون عادت کرده بودم مثل یک مادر برام نگران بود و دلسوز 🥺
اومد گفت آبجی ناراحت نباش فاطمه بخاطر کارش با ما نمیتونه بیاد سفارش تو را بهش کردم تا بهت سر بزنه ماهم سعی میکنیم زودتر برگردیم 🥺
بعضی روزها بخاطر امیرعلی داروهامو نمیخوردم آخه مریض شده بود
داروهای منم خواب آور بود و بیشتر وقتا نمیفهمیدم کی روزه کی شب😔
امیرعلی سیاه سرفه داشت و با سرفه های زیاد کبود میشد و این باعث میشد من بیشتر ترس و استرس بیاد سراغم و حال منم بد کنه 😔
دو روز همینطور گذشت و با دارو و آمپول امیرعلی کمی بهتر شد. دست و بالمون خالی بود پولی نداشتيم تا برای امیرعلی جان شیر تهیه کنیم خودم هم بخاطر دارو ها شیرم خیلی کم شده بود انگاری برای دلخوشی خودم بهش شیر میدادم 🥺
میرفتم یک گوشه ای با امیرعلی مینشستم و باهاش حرف میزدم: امیرعلی جان میدونم الان شیری ندارم بهت بدم میدونم پولی نیست تا برات شیرخشک تهیه کنیم ولی مادر تو بزرگ میشی و این سختی ها فراموشت میشه ولی من یادم نمیره چه روزهایی کشیدی شیرپسر، مادرتو دعا کن این روزها تموم بشه. تو هدیه خدایی از خدا بخواه تا این مريضی منم تموم بشه ازش بخواه مادر😭🥺
امیرعلی توی چشمانم نگاه میکرد من اشک میریختم. امیرعلی داشت ضعیف و ضعيف تر میشد. دوتا دخترامم طفلی ها با اینکه کوچیک بودن ولی انگاری متوجه شده بودن که نمیتونیم هر روز غذای گرم داشته باشیم🥺
#ادامه_دارد
#روزمرگی_در_آلمان
https://eitaa.com/joinchat/403046997C5c4efec7b4