آن روز آقای حسینی قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال‌های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه به آقای روستا کوپن بنزین داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتم می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادر پدرم ذکر یا حسین یا زینب یا علی از دهانش نمی‌افتاد نظر مشکل گشا کرد هرچه اصرار می کرد که کبری یه استکان چای بخور یه تیکه نون دهنت بزار رنگت مثل گچ سفید شده. قبول نمی کردم. حس می‌کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است حتی صدا و ناله هم به زور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جستجو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم روز دوم عید بود و همه جا تعطیل. به بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود کمتر می ترسیدم انگار حضور خورشید در آسمان دلگرمم می کرد اما به محض این که هوا تاریک می شد افکار ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده من همچنان در سکوت و انتظار و ترس دست و پا می زدند تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز چقدر سخت است. گمشده من معلوم نبود که کجاست. نمی‌توانستم بنشینم یا بخوابم به هر طرف نگاه می‌کردم سایه زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش داخل اتاق رو به قبله پهن بود در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود و هیچکس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد. آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود روی سجاده زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. ادامه دارد....