♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده: بیا بریم تا یه چیزی بهت نگفته اینجا نمیشه توقف کرد سر راهه پای رفتن نداشتم اما ناچار به حرکت شدم تا لحظه آخر نگاهم به حرم سنجاق شد و وقتی از نظرم ناپدید شد مشغول اشکهام شدم کمی که گذشت ژانت دمغ گفت: توی این جمعیت اصلا نمیشه دست بلند کرد چه برسه به دوربین هیچی عکس نگرفتم دیگه نمیایم؟! رضوان سری تکون داد: دیگه نه فردا صبح راه میفتیم امشبم که اصلا محاله فکر کن الان اینه شب چه خبره کتایون پرسید: چرا فردا صبح چرا بعدا نریم؟ _خب فردا اربعینه مسیر برگشت یکمی خلوت تره از روز بعد اربعین هم خیلی مسیر برگشت شلوغ میشه _خب بمونیم دو سه روز بعدش بریم که خلوت شده باشه! رضوان لبخندی زد: نه اون که اصلا شدنی نیست یعنی دیگه جایی برای موندن نیست مردم اینجا تا اربعین به زوار خدمت میکنن بعدش همه چیز مثل روال عادی سالانه میشه قیمت کرایه ها بالا میره و... _حنانه که میگفت ما غیر اربعینم میایم کربلا میایم خونه ی این سید _آره خب ولی الان بعد از ده روز مهمون داری روا نیست بیشتر از این زحمت دادن گناه دارن بندگان خدا کتایون سری جنباند: خب میشه رفت هتل _خب هزینه ش خیلی بالاست اونم دو سه روز لزومی هم نداره هدف سفر حاصل شده دیگه تازه ما همیشه یه جوری می اومدیم که دو روز قبل اربعین برمیگشتیم اینبار همه معطل مرخصی احسان شدن یه کاری داشت که تعطیلی بردار نبود ما معمولا یه بارم اسفند میایم که خیلی خلوته و هوا هم عالیه اونموقع دل سیر زیارت میکنیم کتایون مغموم گفت: خب ژانت و ضحی که نمیتونن بیان ژانت اینجوری خیلی اذیت میشه رضوان لبخندش رو خورد و پرسید: یعنی الان نگران ژانتی؟ کتایون اخم کمرنگی کرد: پس چی؟! ژانت با عصبانیت گفت: الان حسابی دلم پره یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید میکشمتون!!!! نگاهی بهم کردیم که یادمون بیاد از کی مکالمات فارسی شد! ... در خانه رو که زدیم مرد مسنی با دشداشه مشکی و سر تراشیده در رو باز کرد با احترام سلام کردیم و وارد شدیم همونطور که به طرف ساختمان میرفتیم از رضوان پرسیدم: پدر سید اسد بود؟ _آره دیگه زن مسنی جلوی در اومد و خوش آمد گفت: سلام خوش آمدید اونوقت که اومدید ما بیرون بودیم بعدش هم مزاحم استراحتتون نشدیم رضوان با محبت بغلش کرد: خدا حفظتون کنه ببخشید باز مزاحم شدیم ژانت آروم کنار گوشم گفت: کاش عربی بلد بودم مثل شما و تشکر میکردم رو به اون خانوم که تعارف میکرد روی مبل بنشینیم گفتم: ببخشید باعث زحمت شدیم دوستام هم عربی بلد نیستن ولی خیلی دوست دارن تشکر کنن با لبخند جواب داد: خونه خودتونه راحت باشید شما ضحی هستی درسته؟ با لبخند نگاهی به رضوان انداختم: بله _دخترعموت خیلی ازت تعریف کرده دوستانتون هم ایرانی ان؟! دوباره نفس عمیقی کشیدم: بله این دوستم کتایون ایرانیه ولی ایشون فرانسویه ژانت هر دو با سر و دست و پا شکسته سلام کردن و روی مبل های پذیرایی نشستیم حاجیه خانوم برامون شربت آورد و ما با تشکر و شرمندگی خوردیم و بعد عروسش از اتاقی که نوزادش رو اونجا خوابونده بود بیرون اومد و به ما ملحق شد کمی بعد حنانه و سبحان هم برگشتن و حنانه به ما و سبحان به جمع آقایون توی حیاط پیوست حنانه گفت که اونها هم پشت در بسته موندن و برگشتن نمیدونم این چه حکمتیه که در اوج عطش گاهی آب دریغ میشه؛ شاید درها رو میبندن که برای باز کردنش تمنا کنیم! ما هم که ابایی نداریم تمام وجودمان تمناست؛ بنمای رخ که پس از ده سال باغ و گلستانم آرزوست حسین... ... تا دم غروب مشغول گفت و گو بودیم و بعد برای استراحت به اتاقمون برگشتیم تا وارد اتاق شدیم حنانه گفت: فردا صبح خیلی زود افتاب نزده میریم که به شلوغی نخوریم چون مسیر بسته ست و ماشینی نیست تا ترمینال باید پیاده بریم مستقیم میریم مهران من و ژانت نگاهی به هم کردیم: خب ما باید برگردیم نجف من همین دو ساعت پیش دوباره چک کردم فردا ساعت چهار بعد از ظهر برای نیویورک پرواز هست فقط منتظر بودم رفتنمون برای فردا قطعی بشه که بلیط بگیرم رضوان متعجب لب زد: چی داری میگی! مگه ناچاری که خسته و کوفته برگردی میریم ایران یه هفته استراحت کن بعد برگرد آمد به سرم از آنچه میترسیدم! از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم ولی من نمیخواستم قبل از اتمام درسم برگردم میدونستم با دیدن وطن و خانواده هوایی میشم و دیگه نمیتونم برگردم به غربت خودم رو میشناختم اگر جبر شرایط خاصم نبود هرگز به هیچ قیمتی حتی تحصیلات ترک وطن نمیکردم و آواره غربت نمیشدم نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این مدت سعی کردم بهش فکر نکنم رو ببینم و زندگی اجباریم در آمریکا برام از اینی که هست جهنم تر بشه مُصر گفتم: