داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و ششم ✍ بخش دوم 🌺گفت : مامان جان نگارم … عزیز د
" "بر اساس قسمت_چهل و ششم ✍ بخش سوم 🌸فردا ساعت نزدیک چهار رسیدم خونه و یک راست رفتم و بدون خجالت از عمه پرسیدم ایرج زنگ نزده ؟ گفت هنوز که نه ….. صبر نکردم و رفتم بالا و نشستم پای تلفن دست و دلم به کاری نمی رفت .. ولی نه تنها ایرج زنگ نمی زد بلکه اصلا صدای تلفن بلند نمی شد گاهی اونو بر می داشتم تا ببینم بوق می زنه یا نه و دوباره منتظر می موندم …… نماز خوندم ، شام خوردیم … 🌸با حمیرا در مورد کارایی که باید برای اومدن نگار و رفعت می کردیم حرف زدیم ولی صدای تلفن نیومد که نیومد …. آخر حمیرا متوجه ی اضطراب من شد و گفت : نگران نباش زنگ می زنه اینقدر به تلفن نگاه نکن دیشب نخوابیده حتما خوابه … بالاخره رفتم سر درسم تا بتونم یک مدت هم شده ایرج رو از ذهنم بیرون کنم …. و همون طور روی کتاب در حالیکه اشک روی صورتم خشک شده بود خوابم برد … داشتم خواب میدیدم که مامانم داره برام لباس می دوزه نگاه کردم دیدم همون لباس خال دار سفیدیه که داشتم … 🌸گفتم مامان اینو که یک بار برام دوختی چرا دوباره ؟ انگشتشو گذاشت روی بینی شو گفت : هیس دوباره لازم داری خودت می بینی حالا ؛؛اگر دوباره نپوشیدی؟… صبر داشته باش …. با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و برای اولین بار من گوشی رو برداشتم با احتیاط گفتم الو …. ایرج بود …گفت سلام عزیز دلم خوبی؟ می دونستم خودت گوشی رو بر می داری خیلی دلم برات تنگ شده تا رسیدم شروع کردم به کار که زودتر کارامو بکنم و برگردم …. خوبی؟ چرا حرف نمی زنی …. با بغض گفتم : آخه می خوام صداتو بشنوم منم خیلی دل تنگتم …. 🌸گفت : پس معلوم میشه توام منو دوست داری .. پرسیدم راحت رفتی ؟ گفت : خیلی خوب بود .. یک چند ساعتی خوابیدم و بعد رفتم سر کار بهت یک شماره میدم هر وقت کارم داشتی بهم زنگ بزن … رویا ؟ گفتم جانم …گفت می دونی چی دستمه … ساعت دایی؛؛ از دستم زمین نمی زارم هر نیم ساعت یک بار هم موهاتو بو می کنم …تو چند تا عکس گرفتی ؟ 🌸گفتم هنوز که هیچی ولی بدون تو مزه نداره … پرسید مامان کجاس ؟ گفتم همه خوابن الان نزدیک ساعت پنج صبحه.. گفت : ای بابا پس من باید ساعت رو با تهران تنظیم کنم بیدارت کردم ببخشید من تازه می خوام برم شام بخورم و بخوابم ….گفتم : نه تو هر وقت دلت خواست و بیکار بودی زنگ بزن من همیشه منتظر تلفن تو هستم ….. بعد گفت : رویا جان بی خودی فکر و خیال نکنی ها … سعی کن بهت خوش بگذره تا من بیام خوب چه خبر ؟.. .گفتم دیشب نگار و آقای رفعت زنگ زدن و با حمیرا حرف زدن خلاصه جات خالی بود …. خیلی حمیرا خوشحاله .. 🌸گفت می دونم با رفعت در تماسم بهم گفت که زنگ زده … شاید من برم فرانسه و بعد با هم بیام ایران …… خیلی دوستت دارم خیلی…… عکست هم روی قلبم گذاشتم ….عکس من کجاس ؟ و تلفن قطع شد و من نتونستم باهاش خداحافظی کنم هر چی صبر کردم دوباره زنگ نزد چون می خواست به من شماره بده …فکر کردم دوباره می گیره …. اما دلم قرار گرفته بود و تونستم دوباره بخوابم…. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2