پنج شاخه خشک روزی از روزهای زمستان، پسران شیخ ـ که از قضا هر پنج نفرشان تازه طلبه بودند ـ در حجرهای نمور، دور پدر و مراد خود حلقه زده تا او برایشان ایراد سخن کند. شیخ پس از لختی سکوت گفت: «بروید و هر کدام یک شاخه خشک بیاورید» پسر اول پرسید: «شاخه برای چه ای پیر دانا؟» شیخ نگاهی به او کرد و هیچ نگفت. پسر دوم پرسید: «شاخهاش کوتاه باشد یا بلند؟» شیخ او را نیز با نگاهی برانداز کرد و هیچ نگفت. پسر سوم نالهای بلند سر داد و در حالیکه با شیون به گیسهای خود چنگ می‌انداخت، بریده بریده گفت: «مُرادِمان قصد ترک دنیا کرده و..... میخواهد با این چوبها وصیت کند .... و به ما درس بدهد که مثل پنج قطعه چوب همیشه با هم باشیم ....» میگویند در این لحظه شیخ، جهادِ عظیمی با نفس خود کرد تا با پشت دست نکوبد بر دهان آن جوانک! پسر چهارم که وزنی همتراز با هر چهار پسر دیگر داشت، سرش را خاراند و گفت: «پدرا! شما که خود مستحضرید، زمستان است و بیرون از خانه هوا بسی ناجوانمردانه سرد! مصلحت اقتضا میکند که منتظر آب و هوایی مناسب بمانیم تا بتوانیم به جست وجوی شاخه‌ی خشک برویم!» شیخ چون این سخن شنفت، دستش را مشت کرد تا بر زمین بکوبد و پسران را از خود براند که پسر پنجم به سرعت دست او را بگرفت و رو به برادرانِ تکلیفناشناس خود گفت: «چرا شما حالیتان نمی‌شود؟ پدر ما را امر کرده به آوردن شاخهی خشک و ما مأمور به انجام تکلیف هستیم! نه بیشتر و نه کمتر!» شیخ با شنیدن این سخن گل از گلش بشکفت و امیدوارانه سر بلند کرد تا روی ماه پسرش ببوسد که پسر ادامه داد: «به نظر بنده، در راستای امتثال امر پدر باید کاری ریشه ای کرد و در گام های بلند مدت، ابتدا باغچه خانه را آباد کرده و چند نهال بکاریم، سپس آنها را خوب آبیاری و مراقبت کنیم و وقتی به بار نشستند، پنج شاخه جدا کنیم و منتظر بمانیم تا خشک ...» هنوز خزعبلات پسر تمام نشده بود که شیخ به نعره‌ای از منتها‌الیه عمقِ خود گفت: «پسران نادان! آتش حجرهمان رو به خاموشی است و نزدیک است از سرما یخ بزنیم! هیزم را برای آتش میخواهم!...» مورّخان آوردهاند که درست در همین آن، آخرین ذغالِ آتششان خاکستر شد. بعضی نیز نقل کرده‌اند: که پسران تکلیف مدار شیخ، تا آخرین لحظات قبل از انجماد در حال مباحثه بودند تا به عمق مطلب دست پیدا کرده و تمام آن إن‌قُلتَ و قُلتُ‌های متفرع بر کلام پدر بررسی را بررسی کنند... «مهدی ش»