هدایت شده از بسلام آمنين
۸۹ ۲۰ مرداد ۱۴۰۱ / سال دوم به بهانه ی روز تولدم: از عشق کوروش، شجریان و شریعتی تا شیخ صدوق و کلینی! از ساحل دریای مازندران تا بحارالانوار! راستش اصلا از این روز تولد ها خوشم نمی آید، چه رسد به اینکه در یک فضای عمومی اعلامش کنم. چه گلی بر سر دنیا زده ام که آمدنم را مبارک شمرند؟ اما آنچه قانعم کرد درباره‌ی ی خودم بنویسم ۱. بیان تجربه ای بود که ان شالله مرورش مفید باشد و ۲. استخاره ی امروزم درین خصوص: وَ هُدوا إلى الطَيّبِ مِنَ القَول، آیه ۲۴ سوره حج. درباره اهل بهشت می فرماید: و به سوی سخنان پاکیزه هدایت می شوند! زادروزم به قمری هشتم محرم است و به شمسی بیستم مرداد. در خراسان، آنجا که محل بر آمدن خورشید است. من روستایی ام و تا دلتان بخواهد از وقتی که میتوانستم درست و حسابی راه بروم چوپانی کرده ام. ابتدایی که بودم از حدود ساعت پنج صبح بیدار میشدم و حدود دو کیلومتر با گوسفندانم میرفتم، تا برسم به زمینمان که پدر و برادر بزرگم جو و گندم درو میکردند. راهنمایی که بودیم خانواده ام نگران دبیرستانم بودند. چه اینکه نمی توانستند مرا به شهر بفرستند و از طرفی در منطقه ما دبیرستانی نبود. اما به لطف خدا در مدرسه نمونه شهرمان قوچان قبول شدم و از آنجا آغاز دوازده سال زندگی خوابگاهی من هم شروع شد. در دبیرستان عاشق شجریان بودم و در کمد وسایلهایم پوستر شجریان زده بودم. تقریبا همیشه آواز می خواندم و در مدرسه به این وصف شناخته میشدم. از طرفی عاشق ایران باستان هم بودم. مثلا می رفتم ترجمه ی سنگ نوشته های خط میخی تخت جمشید را می خواندم. هنوز که هنوز است گاهی مادرم میگوید: یادت هست که همیشه میگفتی نام پسرانم را داریوش،کوروش و مینوچهر خواهم گذاشت و دخترانم را پریزاد و آناهیتا! زمان گذشت و نوبت کنکور ما شد. ما آخرین نسل دهه ی شصت بودیم و هنوز، چوب حراج طرح صهیونیستی کنترل جمعیت، بهار ایرانمان را خزان نکرده بود. علوم انسانی آن سال ۵۰۲ هزار نفر شرکت کننده داشت و من در منطقه، نفر ۵۷۶ شدم. عاشق دبیری تاریخ بودم اما مشاوری لیبرال به پدرم گفت: پسرت می‌تواند به راحتی حقوق قبول شود و پول پارو کند. از طرفی با نمره بالا در دانشگاه علوم اسلامی رضوی هم قبول شدم. در مصاحبه گفتند: دوست داری لباس طلبگی بپوشی؟ به صراحت گفتم نه! آنها هم گفتند خوش آمدید. نهایتا حقوق روزانه ی دانشگاه دولتی مازندران(بابلسر) قبول شدم.اما در دانشگاه فهمیدم که هیچ علاقه ای به حقوق ندارم. خاطرم هست روزی همراه پسرعمویم رفته بودیم از پاساژ مهتاب مشهد، برایش کتاب کنکور بخریم که کتابی جلد سیاه توجهم را جلب کرد: تشیع علوی و تشیع صفوی از دکتر علی شریعتی! پشت جلد را خواندم و عجب متن سحرانگیزی داشت. و آن شد آغاز یک مسیر جدید. آنقدر جذب شریعتی شده بودم که تا ساعت سه صبح کتابهای دکتر را میخواندم. فکر کنم حدود شانزده جلد از مجموعه آثار ۴۲ جلدی دکتر را خواندم. آن سالها در دانشگاه، همیشه موهایم تا شانه بلند بود. چهره ام به هر تیپ و خطی میخورد به جز حزب الله. اما در تمام این مدت، تلاشم این بود که همیشه سرم پایین باشد و چشمانم امین! گاهی به اصرار دوستانم در نمازخانه خوابگاه دانشجویی، امام جماعت میشدم و ترکیب عبا و آن موهای بلند و پیراهن آستین کوتاه تماشایی میشد. خوابگاه مان در ساحل دریای مازندران بود. روزی یکی از دوستانم که مسئول بسیج دانشکده بود گفت: بیا برو طرح ولایت! سال ۸۸ بود و آن اوضاع. رفتم و بماند که آنجا چه چالش‌هایی با یکی از بسیجیان سر موضوع دکتر شریعتی داشتیم. همانها که از شدت خودمرکزبینی، به تنهایی ظرفیت بیزار کردن همه را از انقلاب و اسلام را دارند. در طرح ولایت، برای اولین بار در عمرم به گلزار شهدا رفتم! تا آن موقع تمام اطلاعاتم از دفاع مقدس، این بود که هشت سال بوده و یکی هم در این جنگ شرکت داشته به نام حاج همت! آنجا با کتابی به نام خاکهای نرم کوشک آشنا شدم و برای اولین بار در عمرم فهمیدم که شهدای ما خاطره هم دارند! آن کتاب را که شرح حال سردار شهید عبدالحسین برونسی بود، دو روزه خواندم و همان شد آغاز مطالعه ی حدود هفتاد جلد کتاب خاطره شهدا و اینکه بعدها راوی کاروان های دانشجویی راهیان نور بشوم. برخورد خوب اساتید طرح ولایت با من، که دگر اندیش محسوب میشدم و بسیاری از عوامل دیگر، مرا به این جمع بندی رساند که به حوزه بیایم. جایی که نه در مخیله من و نه هیچ کس دیگری، نمی گنجید که روزی از آنجا سر دربیاورم. تمام حرفم این است: ما انسان ها ربات، مغز و ذهن نیسیم. ما به تصریح آیات متعدد قرآن، قلبیم قلب! عقل و ذهن تنها یکی از اجزای وجودی ماست(۴۶ حج) و نوع تعامل با کسی که محور وجودش را قلب بدانی یا مغز، از زمین تا آسمان تفاوت دارد. به انسانها فرصت بدهید، اختیارشان را به رسمیت بشناسید، حق را با محبت، احترام و رعایت کرامتشان به آنها عرضه کنید و مطمئن باشید که عاقبت از آن متقین است. @besalamen_amenin