داستان آموزنده برای آنان که می‌خواهند بدانند؟! 🔹در روزگاری در بلادی حاکمی فرمانروایی میکرد روزی به او خبر اوردند که شخصی در مخالفت با او در بازار صحبت میکرده که از بین ماموران فردی به اسم ابن طالب او را دستگیر و در مرکز بازار اونقدر شلاق زد که گفت غلط کردم. این خبر حاکم را خوش امد و به ابن طالب پاداش و مقام بالاتری داد. از فردای انروز ابن طالب هرروز چندنفر را به بهانه های گوناگون به جرم مخالفت با حاکم دستگیر میکرد و در مرکز بازار شلاق میزد و شب به حاکم گزارش میداد و مدام پاداش و مقام بالاتر میگرفت تا اینکه حاکم ابن طالب را فرمانده لشگر فدایان حاکم کرد. ابن طالب که پیشرفت و بقاء خود را در گرو دستگیری مخالفان میدید هرروز به تعداد دستگیر شده ها اضافه میکرد تا جاییکه اگر روزی مخالفی پیدا نمیشد به بهانه ها و دسیسه های گوناگون تعدادی رو دستگیر میکرد مثلا به سربازانش دستور میداد با لباس عامیانه در بین مردم از حاکم بدگویی کنند تا کسی همصدا شود انوقت او را دستگیر کنند یا با توجیحات غیرمنطقی افراد بیگناه را دستگیر میکرد مثلا فردی که پارچه زرد بالای مغازه اش اویزان بود با این توجیه و بهانه که او میداند حاکم شبها زیر پاهایش دستمال زرد میندازد ان را اویزان کرده که حاکم را مسخره کند یا کسیکه پایش لنگ بود به جرم انکه او میداند پای حاکم درد میکند لنگ لنگان راه میرود که حاکم را مسخره کند کسیکه لکنت زبان دارد به جرم انکه میداند حاکم برخی کلمات را با لکنت میگوید حاکم را مسخره میکند! خلاصه هرروز هرجور که شده تعدادی از مردم را به اسم مخالفان حاکم در مرکز بازار شلاق میزد و برای دریافت پاداش و مقام بیشتر هر روز بر تعداد دستگیرشدگان میافزود. تا اینکه حاکم مرد و پسرش برتخت نشست ابن طالب برای انکه نزد حاکم جدید هم خود را عزیز کند تعداد دستگیرشدگان را دو سه برابر کرد و برای گزارش به نزد حاکم جوان رفت. او با فرماندهان لشگر فدایان حاکم به روال همیشگی با شعارهایی چون جانمان فدای حاکم خونمان فدای حاکم وارد محضر حاکم شد و با خوشحالی از سه برابر شدن شلاق خوردگان گزارشی داد و منتظر فرمان ایستاد. حاکم جوان پرسید؛ ابن طالب تو چندوقت هست که مخالفان حاکم را دستگیر و تنبیه میکنی؟ ابن طالب گفت؛ قربان حدود ده سال. حاکم پرسید چگونه ده سال مدام مخالفان ما را هرروز تنبیه کردی اما بجای اینکه کم شوند روز به روز تعدادشان بیشتر شده؟ اگر اینطور پیش برود چندسال دیگر بجز خود من همه جزو مخالفان خواهند شد! ابن طالب که انتظار چنین حرفی رو از حاکم نداشت گفت؛ قربان ما فقط شلاق میزنیم و ازاد میکنیم اگر اجازه دهید اعدام کنیم کمتر میشوند! حاکم جوان بلند شد و گفت؛ کاتب بنویس حکم اینست. همه سکوت کردن تا حاکم حکم را صادر کند و همه منتظر بودند که حاکم فرمان دستگیری و شلاق زدن یا اعدام کردن را صادر کند. حاکم جوان ادامه داد؛ من حاکم این بلاد حکم میکنم ابن طالب بهمراه فرماندهان ارشد لشگر فدایان حاکم همینک دستگیر و اعدام شوند تا دیگر در این بلاد کسی مخالف حاکم نباشد! همه متعجب و حیران پرسیدند قربان این چه حکمی هست؟ ابن طالب که شوکه بود با صدای نالان گفت چه خطایی از من سر زده؟ حاکم جوان گفت تو مخالفان ما را تنبیه نمیکردی بلکه مردم ما را تنبیه میکردی تا به مخالف تبدیل شوند. فردای انروز ابن طالب و اطرافیانش در مرکز شهر اعدام شدند درحالیکه صدای شادی مردم همه جا رو پر کرده بود. حاکم جوان روز بعد به تعدادی از سربازان دستور داد بدون افزودن توجیه و بهانه هر‌کسی در مخالفت با حاکم حرف زد دستگیر کنند شب سربازان امدند درحالیکه هیچکس را دستگیر نکرده بودند حاکم پرسید؛ چه شد؟ گفتند؛ قربان همه از شما تعریف میکنند هیچکس با شما مخالفت نمیکند. حاکم جوان گفت؛ در تاریخ برای عبرت ایندگان بنویسید که چاپلوسان و خاکسپاران و فدایان همیشه بقاء و ترقی خود را در دشمن تراشی میبینند پس اگر اعدام نشوند تمام مردم را به مخالف تبدیل میکنند و حاکم و دولت و ملت و کشور را فدای منفعت شخصی خود میکنند پس حاکمان بدانند انکه بیش از حد ابراز نوکری و چاکری میکند فرصت طلب و فریبکاری هست که همه دنیا را میخواهد فدای خود بکند!!! این داستان چه آشناست برای آنان که می‌خواهند ببینند!! تا چه مقبول افتد و چه در نظر آید؟!