مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت64 🔴رادوین👇 اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نم
🔴 ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه.بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قورت و نیمتونم باقیه؟.. رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم. بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش آبا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام.. ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم.. رایان نگاهش خشمگین شد.. . اینبار راشا گفت : من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هي ما چاقو میوه خوری بکشیم شماها شمشیر... تارا توپید :چرا ما شمشیر؟.. . راشا پوزخند زد و گفت : پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید.. تارا نیمخیز شد و گفت : ببین مواظب حرف زدنت باشا.. راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو و گفت : مثلا نباشم چی میشه؟.. تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد.. هر ۶ نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند. تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو... تانیا رو به هر سه گفت : بهتره برید پی کارتون ..در ضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟.. رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم.. تانیا :خیلی داری تند ميريا.. رادوین: من یا شماها؟.. تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد.. رو به دخترا گفت : بچه ها بدبخت شدیم رفت.. ترلان با تعجب گفت چی شده؟!.. تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت : عمه خانم.. تو راهه.. داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد.. هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند.. تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهان عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت ۱ روز بگذره.. تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست.. رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم.. بفهم چی میگی.. در ضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟.. تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت : به شماها ربطی نداره.. زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید. تانیا به رادوین نگاه کرد.. ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی آرام با آنها رفتار کند تا به وقتش.. به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم به جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه.. فقط ۱ ساعت جلو چشم نباشید. مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره.. رادوین دست به سینه با اخم گفت : چرا باید اینکارو بکنیم؟.. . زنگ مجددا زده شد.. تانیا رو به تارا گفت : تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش.. تارا :ولی اینا چی؟!.. تانیا زیر لب گفت : تو بروووووو..من حلش می کنم. تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل.. اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای ۱ ساعت..باشه؟.. پسرا نگاهی به هم انداختند .. در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند.. دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند.. ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد. عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون آمد و عصایش را در دست فشرد.. . هر سه دختر به طرفش رفتند. سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..