مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت89 🔴اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از ای
🔴هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!.. رایان مسیر نگاه او را دنبال کرد وبا اخم جواب داد :همسایه هامون.. هانی پوزخند زد :خب اینکه معلومه..تو یه ویلا هستید؟..چند نفرن؟.. -نه..می بینی که ویلاهامون جداست..3 نفر.. بیش از ان ادامه نداد.. اینبار پرسید :اون سه تا دختری که اون گوشه ایستاده بودن..همونایی که تیپشون مشکی بود..کی بودن؟!..اخه تمام وقت با اخم نگاتون می کردن..بعد هم یهو غیبشون زد.. رایان با لبخند گفت :حواست به همه جا هستا..نمی دونم..لابد از مهمونا بودن.. بعد از ان برای اینکه هانی بیشتر از ان بحث را ادامه ندهد به طرف ویلا حرکت کرد:من میرم تو..خواستی بیا.. هانی با لبخند بازویش را گرفت :من که از اول گفتم بریم تو.. *********** پریا رو به راشا گفت :می تونم راشا صداتون کنم؟!..اینکه هی صداتون کنم اقای بزرگوار برام سخته..اینجوری راحت ترم..مشکلی نیست؟!.. راشا با لبخند سرش را تکان داد..همانطور که به گیتار پریا ور می رفت تا عیب وایرادش را برطرف کند گفت :نه..راحت باش.. پریا لبخند زد و به راشا خیره شد:خیلی خوب گیتار می زنی..صدات هم معرکه ست..قبلا توی اموزشگاه گیتار زدنتون رو دیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم بخونید..می تونم بگم محشره.. راشا نگاهش کرد..پریا چشمان جذابی داشت.. -ممنون..اونقدرا هم تعریفی نیست..ولی خب..از بچگی هم به موسیقی علاقه داشتم و هم خوانندگی..اولی رو ادامه دادم چون شدت علاقه م نسبت بهش بیشتر بود.. پریا با لحن خاصی گفت :خوش به حالشون.. راشا با تعجب نگاهش کرد :چی؟!.. ه..هیچی..خب دیگه به چی علاقه دارید؟..یا بهتره بگم به کی؟!.. اخم کمرنگی روی پیشانی راشا نشست..سرش را برگرداند.. پریا که حس کرده بود بیش از حد پیش رفته است من من کنان گفت :وای ببخشید..قصد فضولی نداشتم..شرمنده اگر ناراحتتون کردم.. اخم هایش باز شد و سرش را تکان داد :مهم نیست..گیتارت دیگه مشکلی نداره..همه چیزش رو چک کردم.. گیتار رو به طرف او گرفت..پریا با لبخند دستش رو دراز کرد و دقیقا دستش را همانجایی گذاشت که دستان راشا گیتار را گرفته بود.. با این حرکت انگشتان کشیده ش درست روی دست راشا قرار گرفت.. راشا نگاه تندی به او انداخت ولی پریا خود را بی خیال و خونسرد نشان داد.. راشا گیتار را رها کرد و از جایش بلند شد..پشت به پریا به طرف ویلا قدم برداشت که با شنیدن صدای پریا در جایش ایستاد.. -استاد..یعنی..راشا.. راشا ارام برگشت..هنوز هم اخم به چهره داشت..با لحنی سرد و جدی گفت :خانم صمدی بهتره همون استاد صدام کنید..در اینصورت من راحت ترم.. روی بالکن ایستاد ..به طرف پریا برگشت..همانطور ایستاده بود و به راشا نگاه می کرد.. راشا: دیگه خیلی دیروقته..اگر ماشین نیاوردید زنگ می زنم اژانس..چطور تا این موقع بیرون هستید و خانواده تون نگران نشدند؟.. پریا بدون اینکه خود را ناراحت نشان دهد با لبخند گفت :دَدی و مامی عادت کردن..من بیشترمواقع تو مهمونی های دوستام شرکت می کنم..اونا هم به خاطر اینکه راحت باشم واسه م ماشین گرفتن..برای همین مشکلی ندارم.. لبخند کجی روی لبان راشا نشست..با لحنی که درش تمسخر موج می زد گفت :چه جالب..خانواده ی روشنفکری دارید.. به ماشین پریا اشاره کرد وادامه داد :و همینطور دست و دلباز ..که چقدر هم به فکر دخترخانمشون هستند..این یعنی اخره مسئولیت..افرین.. پریا که متوجه لحن پر از تمسخر راشا شده بود لبخندش محو شد.. راشا :پس حالا که ماشین دارید و می دونید مشکلی نیست بهتره هر چه زدتر برگردید خونه..خدایی نکرده خانواده دلواپس می شن و این خوب نیست..شب خوش.. سرش را کمی تکان داد و بعد از ان وارد ویلا شد.. پریا دستانش را مشت کرد و با عصبانیت دور خودش چرخید.. https://eitaa.com/manifest/1857 قسمت بعد