مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته ب
۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا کجا پارک کردید ماشین پنچر شده رو؟ دیگه واقعا از دستش کفری شدم و کنترلمو از دست دادم. - جای پارک ماشین من به خودم مربوطه جناب رییس بهتره منو با کارم آشنا کنید، وقتم داره تلف می شه. با اخم نگاهم کرد. سالاری: - این جا مدیر منم، منم میگم چی کار باید بکنید دفعه ی دیگه هم رفتارتون رو درست کنید. فهمیدید؟ چنان محکم و بلند گفت که گوشم پنچر شد! - بله. سالاری تلفن رو برداشت و با کسی به اسم شاهرخی حرف زد و از حرفاش فهمیدم الان میاد تا منو با کارم آشنا کنه. ساکت نشسته بودم که آقای مسنی وارد اتاق شد و با سالاری با احترام برخورد کرد طوری که از برخورد چند لحظه پیشم باهاش شرمنده شدم. بالاخره اون رییسمه. با این که برام خیلی سخت بود اما تصمیم گرفتم ازش معذرت بخوام. داشتم همراه شاهرخی می رفتم بیرون که لحظه ای ایستادم. شاهرخی: - چرا ایستادی دخترم؟ بیا اتاقتو نشون بدم بهت. - یه چند لحظه با آقای سالاری کار دارم، می شه؟ شاهرخی لبخندی زد: - چرا نمی شه؟ بیرون منتظرم. - ممنون رفت و در رو بست بر گشتم سمت سالاری که به تکیه گاه صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود. رفتم جلو و رو به روی میزش ایستادم و با شرمندگی گفتم: - من بابت حرفام و لحن بدم ازتون معذرت می خوام جناب رییس، کارم اشتباه بود، راستش کمی عصبی شدم. هنوز چشماش بسته بود اما من تونستم لبخند کوچیکی که روی صورتش بود رو ببینم. بله دیگه بایدم بخنده. عقبی رفتم و خواستم در رو باز کنم که صداش باعث شد بایستم. سالاری :- می بخشمت سمایی، درسته من رییس شرکتم ولی دوست ندارم رییس صدام کنن. از این به بعد سالاری صدام کن. در ضمن منم بابت پنچری ماشینت یه عذرخواهی بدهکارم - ایرادی نداره، شما نمی دونستید ماشین مال منه دیگه. هر کاری رو بلد نباشم پنچر گیری رو خوب بلدم. سالاری: - می تونی بری. پررو. همچین میگه می تونی بری انگار مدیر سازمان بین الملله! بدون حرف رفتم بیرون و آقای شاهرخی تا دو ساعت کار امو بهم آموزش داد که کلا همه رو بلد بودم. اتاقم هم یه اتاقی بود رو به روی اتاق سالاری که حدود دوازده متر بود با یه سیستم و میز و صندلی و یه کمد پر از پوشه. امروز کاری نداشتم رفتم کنار پنجره ایستادم و به بارون بهاری نگاه کردم خرداد ماه بود و همچین بارون تندی میومد اما زیبا بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای در از کنار پنجره کنار اومدم و گفتم: - بفرمایید؟ شادی وارد اتاق شد. شادی: - نمی خوای بری؟ - مگه وقت رفتنه؟ - بهت خوش گذشته ها؟! ساعت هفت شده. - چی؟ چقدر زود گذشت! - کاری نداری؟ - نه عزیزم برو شادی – برزو و سروش اومدن دنبالم بریم بیرون ببخشید تا پایین نمی تونم همراهیت کنم - برو، چه لفظ قلم برای من حرف می زنه! برو خوش بگذره، خداحافظ. شادی رفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین ماشین بنز سالاری هنوز تو پارکینگ بود. لعنت بهت که باید تو این بارون تا خیابون بالایی برم و پنچر گیری کنم. منم که تا بارون به سرم می خورد یا سرم نم دار بود حالم بد می شد. با هزار بدبختی تا ماشین رفتم. خیس خالی شدم. چرخ زاپاس رو در آوردم و با مشقت داشتم چرخ ماشین رو در می آوردم که ماشینی کنارم پارک کرد. هر چی گل بود روی من ریخت. عصبی از جام بلند شدم و خواستم فحش بدم که یه چتر نزدیکم دیدم برگشتم و سالاری رو دیدم. پس این منو گل خالی کرد؟! سالاری: - خیس شدی سمایی. بیا اینو بگیر من درستش می کنم - نیازی نیست جناب سالاری. این چه وضع پارک کردن بود که که منو با گل یکی کردید؟ سالاری نگاهی سر تا پایی بهم کرد و پوزخندی زد. - بایدم بخندید. ممنون شما بفرمایید از شما به ما زیادی رسیده. از صبح انگار نفرین شدم. پشتمو بهش کردم و داشتم چرخ پنچر رو بیرون می کشیدم که صدای قهقهه ش بلند شد. با تعجب برگشتم سمتش که با ته مایه ی خنده گفت: - فکر کنم باید با اتوبوس برید منزل. سوالی نگاهش کردم که با اشاره به چرخ زاپاسم گفت: - زاپاستم پنچره سمایی، بیا من می رسونمت. به چرخ زاپاس نگاهی انداختم که دیدم درست میگه. با عصبانیت چرخ رو دوباره بستم و زاپاس رو هم انداختم گوشه ی خیابون و رفتم تا دربست بگیرم. سر دردم هم داشت شروع می شد. ماشینی برام بوق زد، نگاه کردم بنز سالاری بود دولا شدم و از پنجره گفتم: - کسر شان نیست با بنز مسافر کشی می کنید؟ فکر می کردم عصبانی بشه اما در کمال تعجب خندید. - سوار شید، کسی شما رو با این وضع سوار نمی کنه. راست می گفت هم خیس هم گلی. لبخند شیطانی زدم و سوار شدم. سوار شدنم همانا و صندلی ماشین خوشگلش با گل یکی شدن همانا. https://eitaa.com/manifest/1985 قسمت بعد