مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۰ 🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سر
۱۱ 🔵نرفتم پایین. خوراکی ای از کیفم در آوردم رو خوردم که گرسنم نشه. آقای سالاری سر شام تو رستوران هتل بهمون گفت فردا و روز آخر جلسه داریم و چهار روز فاصله ی میانی رو می تونیم هر کاری بکنیم. رفتم تو اتاقم و تا صبح حالت تهوع داشتم. صبح با خستگی زیاد رفتم جلسه. به خوبی انجام شد و تقریبا می شد گفت کار من از همه بیشتر بود. همون طور که سالاری گفته بود این شرکت بیشتر از کارای من و سالاری خوشش اومده بود و بیشتر کارا رو هم به ما سپرده بود. دو روز بعد رو فقط رو پروژه کار کردم که تموم شد و خوشحال شدم که می تونم دو روز تفریح کنم. صبح روز چهارمم بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم بیرون. با پرس و جو مغازه ی لوازم تحریری پیدا کردم و کلی چیز خریدم. سریع بر گشتم اتاقم و اولین چیزی که کشیدم نگین بود. دختر خوشگلی بود. دختری با پوست سفید و چشم ابروی مشکی و صورت استخونی و گونه های برجسته. خیلی جذاب بود. حتی تو نقاشی منم آدمو جذب می کرد. چند تا تصویر دیگه هم کشیدم و خسته شدم. ساعتو که دیدم تازه فهمیدم نهار نرفتم بخورم. ساعت چهار بود و غذای رستوران هتل هم تموم شده بود. از گرسنگی نتونستم تا شام صبر کنم و رفتم بیرون هتل و یه ساندویچی با حال پیدا کردم که صندلیاش بیرون مغازه بود. نشستم و سفارش ساندویچ سوسیس بندری دادم و ده دقیقه ای طول کشید که آوردن و منم با ولع شروع کردم به خوردنش. چند سالی می شد لب به سوسیس یا کالباس نزده بودم! خیلی مزه داد با این که می دونستم چقدر ضرر داره. وسطای ساندویچم بودم که اون یکی صندلی میزم عقب رفت و سالاری رو دیدم که داره می شینه. هول شدم و لقمم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم که با نوشابه لقمه رو دادم پایین. سالاری: - چرا رستوران هتل غذا نمی خورید؟ - حواسم به زمان نبود. یه دفعه دیدم چهار شده. - راستش منم امروز نهار نخوردم. اومده بودم این جا بخورم که شما رو دیدم. به ساندویچم اشاره کرد. سالاری: - خوشمزه س؟ - عالیها چشماش برقی زد و گارسون رو صدا زد و سفارش دو تا ساندویچ داد. آوردن و مشغول خوردن شد و همزمان با من ساندویچشو تموم کرد و اون یکی رو هم برداشت تا بخوره! تعجب کردم. - اینم می خواید بخورید؟ - بله. من از هر چیزی می تونم بگذرم جز غذا. شما نمی خورید دیگه؟ - نه ممنون! من باید برم. - صبر کنید با هم بر گردیم هتل - نه من خرید دارم. - باشه. هر جور راحتی! فقط زود برگردید که ساعت هشت اتاق من باید جمع بشیم تا همه ی کارا رو درست کنیم و فردا تحویل بدیم. - حتما. سریع رفتم بازار و از دیدن اون همه وسایل سنتی انقدر ذوق کردم که زیاد خرید کردم. برای باران دو تا عروسک و یه گردنبند با پلاک کفشدوزک خریدم. برای سهیل یه کیف پول چرم خوشگل و برای مامان هم یه بلوز و برای بابا به انگشتر خوشگل. برای نرگس هم یه جعبه ی جواهرات سنتی خریدم. برای همه که خرید کردم موندم خودم. برای خودم یه كیف گلیم فرش خوشگل خریدم و یه مانتوی سنتی تو رنگای قرمز و نارنجی و سبز، خیلی خوشگل بود. برای نگین هم یه کیف پول خوشگل خریدم که گلیمی بود. برگشتم هتل و یه دوش هول هولی گرفتم و همون مانتوی سنتی خوشگلمو پوشیدم که خودم از خوشگلیش ذوق کردم و رفتم و در اتاق سالاری رو زدم و وارد شدم. همه ی همکارا بودن. همه روی زمین نشستیم و مشغول انجام پروژه شدیم، خانوما هم داشتن اسم فامیل بازی می کردن که دلم می خواست منم جزوشون باشم ولی ... ای بابا. کارمون تا ساعت یازده شب طول کشید و از خستگی در حال مرگ بودم. همون جا کیف نگین رو بهش دادم و نقاشی ای رو هم که ازش کشیدم دادم بهش. - وایی چقدر شبیه منه. تو کشیدی سارا؟ - آره خوبه یا نه؟ ملکی: - عالیه! شما نقاشی هم می کشید؟ - فقط برای خودم راستش قایمکی - چرا قایمکی؟ - آخه خونوادم بدشون میاد البته به جز برادرم سهیل! نگین: - چه حیف. شاهرخی: - می تونی من و خانومم رو هم بکشی؟ - اگه دوست داشته باشید حتما. - پس من و فرشته فردا با شما بریم بیرون تا تو یه منظره این کارو بکنید فقط زحمتتون نمیشه؟ - من عاشق نقاشیم آقای شاهرخی تنها کار لذت بخش تو زندگیمه. ساعت نزدیک دوازده بود که رفتم اتاقم و قرار شده بود همگی صبح بریم بیرون برای تفریح. خیلی زود خوابم برد و خیلی هم خوابای خوبی دیدم. صبح سر حال بیدار شدم. بازم مانتوی خوشگلمو پوشیدم و یه شال به رنگ فسفری که توی مانتوم هم از رنگش بود پوشیدم با یه جین مشکی و کیف و کفش مشکی، خیلی با حال شده بودم. مطمئنم سهیل عاشق مانتوم میشه اونم سلیقش مثل منه از چیزای سنتی خوشش میاد. دوست داشتم برم و برای نرگس هم از این مانتو بگیرم اما خوی خواهر شوهریم اجازه نداد. چه معنی داره عروس و خواهر شوهر مانتوشون یک شکل باشه؛ واللا! هیچ آرایشی هم جز مداد مشکی چشم نداشتم. موهای فرمو هم کمی از شال بیرون ریختم. وای چه جیگری شده بودم. اولین بار بود کنار همکارا شال سر می کردم اما چون دیدم...