مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت111 🔴خدایا داره چی میشه؟!..چه اتفاقی میافته؟!..این..این داره چی میگه؟!.. سرم درد گرفته
🔴اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که یک دفعه نقش زمین شدم..فکر کردم منو بردن تو اتاق و الان کارم تمومه ولی وقتی صدای اخ و ناله شنیدم چشمامو باز کردم.. با تعجب بهشون نگاه می کردم..خودمو روی زمین کشیدم و رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..راشا باهاشون درگیر شده بود..اونا هم چون مست بودن بیشتر کتک می خوردن تا اینکه بزنن.. اون 3 تا نقش زمین شدن ولی کامی که قد بلندتر و چهارشونه تر از راشا بود مقاومت می کرد..سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ..دنبال یه چیزی می گشتم که بتونم باهاش کامی رو از پا بندازم.. نگام به صندلی چوبی کوچیکی که زیر پنجره بود افتاد..برش داشتم و اومدم بیرون..با وحشت نگاشون کردم.. راشا افتاده بود رو زمین و کامی هم دستاشو دور گردن راشا حلقه کرده بود..صورتش کبود شده بود و خس خس می کرد..دیگه چیزی نمونده بود خفه بشه که دستامو بردم بالا و صندلی رو کوبوندم تو کمر کامی..از درد ناله ی بلندی کرد و حلقه دستاشو از دور گردن راشا باز کرد..افتاد کنار ولی از زور درد به خودش می پیچید.. راشا به شدت سرفه می کرد تو جاش نیمخیز شده بود و دستشو به گلوش گرفته بود..به طرفش دویدم و کمک کردم بلند شه.. -حالت خوبه؟.. با سرفه سرشو تکون داد..داشتم نگاش می کردم که دستمو کشید..هر دو به طرف پله ها دویدیم..دستمو محکم گرفته بود.. هر دو از پله ها پایین رفتیم..تندتند قدم بر می داشت..با صدایی خش دار گفت :برو مانتوت رو بپوش..باید از اینجا بریم.. حق با اون بود..موندنمون دیگه جایز نبود..می خواستم یه جوری به شادی خبر بدم ولی پیش خودم گفتم تو ماشین بهش زنگ می زدنم..الان فرصت نیست.. دی جی همچنان مشغول خوندن بود و صدا به صدا نمی رسید..از شادی هم خبری نبود..ولی وقتی داشتم دکمه های مانتوم رو می بستم متوجه نگاه خیره و بی اندازه متعجب پریا شدم..وقتی که راشا دستمو گرفت و هر دو به طرف در رفتیم دیدم که چشماش از تعجب گرد شد.. هر دو از در اومدیم بیرون..هیچی نمی گفت..منم سکوت کرده بودم..اینکه چی شده الان دارم باهاش میرم؟!..اینکه چطور می تونم بهش اعتماد کنم ؟!..و اینکه چرا میذارم دستمو بگیره؟!..همه و همه من رو گیج می کردن..برای خودم هم قابل باور نبود..اینکه کامی یا یه مرد غریبه دستمو می گرفت چندشم می شد ولی الان دستم تو دست راشا بود و عین خیالم نبود..نه اینکه بی تفاوت باشم..نه..تپش قلبی که اومده بود سراغم بهم نشون می داد که یه حالیَم..ولی چی؟!..خودمم نمی دونم.. فقط اینو می دونم که بین بد و بدتر باید بد رو انتخاب کنم..اگر توی مهمونی می موندم بدتر بود ولی اینکه بخوام با راشا برگردم خونه همچین بد هم نبود..به هرحال همسایه بودیم.. درسته نمی شناسمش..ولی با کاری که امشب برای نجاتم کرد می تونم درک کنم که ادم بدی نیست..بلائی که قرار بود امشب به سرم بیاد حتی فکرش هم رعشه به تنم می انداخت..ولی راشا با حضور به موقعش باعث شد اون اتفاق شوم برام نیافته.. این در نگاه من که یه دختر بودم کلی ارزش داشت..هرچند که ما از هم خوشمون نمی اومد ولی این کارش هم برام اهمیت داشت.. ماشینش یه پژو 206 مشکی بود..سوار شدیم و بدون هیچ حرفی حرکت کرد.. سریع گوشیم رو در اوردم و به شادی زنگ زدم..جواب نمی داد..توی اون همه سر و صدا نباید هم صدای زنگ موبایلش رو می شنید.. ولی اینکه باخبرش کنم برام مهم بود..چند بار شماره ش رو گرفتم تا اینکه جواب داد.. --الو..تارا..کجا گذاشتی رفتی؟!.. -شادی می تونی حرف بزنی؟..باید یه چیزی رو بهت بگم.. --چی شده؟!..بگو..راستی تو الان کجایی؟!.. -تو راه خونه م..دارم بر می گردم.. --چــی؟!.. --گوش کن..اینا مهم نیست..می خوام یه چیزی بهت بگم فقط دقیق گوش کن باشه؟.. --اوکی..بگو.. تا حدودی همه چیز رو براش تعریف کردم..اون طرف خط فقط سکوت بود..فکر کردم تماس قطع شده.. -الو..شادی صدامو می شنوی؟!.. با صدایی گرفته که معلوم بود داره گریه می کنه گفت :تارا تو رو خدا بگو که داری دروغ میگی..بگو.. -شادی تو که می دونی من هیچ وقت دروغ نمیگم ..به ارواح خاک پدر ومادرم تمام چیزایی که برات تعریف کردم حقیقته..من دارم با .. نگاش کردم..مسلط رانندگی می کرد و حتی نگام هم نمی کرد.. -من دارم با راشا بر می گردم..می تونی بعد از خودش بپرسی..اگر اون به موقع نرسیده بود..الان..من.. https://eitaa.com/manifest/2129 قسمت بعد