#قرعه
#قسمت130
🔴توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره ماشین به فضای سرسبز اطراف دوخته بود.
ولی انگار هیچ چیز را نمی دید..گویی فکر و ذهنش جای دیگری بود..
ترلان هم سکوت کرده بود ..سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد..
تانیا با دقت رانندگی می کرد و هر از گاهی از آینه تارا و گاهی هم ترلان را زیر نظر داشت..
تانیا: شماها چرا انقدر ساکتید؟!..راستی تارا نونو رو با خودت اوردی؟ !..روز نیستیم از گشنگی نمیره؟..
تارا که گویی حواسش انجا نبود زمزمه کرد:
پشت ماشینه..
تانیا با تعجب گفت:چرا اونجا؟!..تو که یه لحظه هم از خودت جداش نمی کردی؟!..
تارا: حوصله ی سر وصداهاشو ندارم..بی خیال شو دیگه..
ترلان همچنان ساکت بود و هیچ توجهی به حرف های انها نداشت..برعکس همیشه که تا تارا حرفی میزد او هم دنبالش را می گرفت و جر و بحثشان می شد..
فضای ماشین کسل کننده بود و تانیا از این محیطه سرد و بی روح متنفر بود ..
با صدای نسبتا بلندی گفت :می خوام یه چیزی بهتون بگم ولی خواهش می کنم تا حرفام تموم نشده حتی یه کلمه هم وسطه حرفم حرف نزنید..
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: دیشب هر سه ما مکالمات پسرا رو شنیدیم..راشا..و رایان..به همه ی کارهایی که در قباله شماها انجام داده بودن اعتراف کردن..
اینکه قصدشون گول زدن شماها اون هم به خاطر رسیدن به ثروتتون بوده..ولی مگه کر بودید که ادامه حرفاشون رو هم بشنوید؟!..
اگر نیمه ی اول حرفاشون رو باورکردید چرا نمی تونید نیمه ی دوم رو هم باور کنید؟!..
گفتن که اولش با نقشه اومدن جلو ولی خیلی زود دلباختن..من تا به الان گفتم و هنوزم میگم که سر و کار من با عشق و عاشقی و معشوق و..چه می دونم از این چرت و پرتا نیست..
ولی ادم هستم و یه ادم هم احساس داره..درسته هنوز نتونستم اون کسی که واقعا دوستش دارم رو پیدا کنم..ولی خیلی خوب درک می کنم که یه آدمه عاشق چطور آدمیه..
نگاهش چیه..کلامش و گفتارش چطوریه..همه اینها رو می دونم چون می تونم درک کنم..
دیشب وقتی که شماها داشتین ازشون گله
می کردین و تموم مدت تهدیدشون می کردید من ساکت ایستاده بودم و فقط با دقت نگاهشون میکردم..
توی نگاه راشا خوندم که خیلی عاشقه..با اینکه خودم عاشق نیستم ولی تونستم اون عشق رو توی چشماش بخونم..
تارا..وقتی بهش گفتی " نامرد " نگاهش یخ بست..وقتی گفتی " فراموشش می کنی " شکست..دیگه کور که نبودم تموم حالتاشون رو زیر نظر داشتم..
می خواستم بدونم کی عاشق تره و داره راست میگه و کی داره این وسط دروغ میگه..ولی هر دوی اونها
عاشقن..منتهی راشا عاشق تره..و حدس میزنم برخوردش هم با تو بیشتر بوده..
و اما رایان..اون منطقی تر رفتار می کنه..معلومه که زیاد درگیر احساسات و این حرفا نیست..وقتی به ترلان نگاه می کرد می دیدم که با عشق و علاقه نگاهش میکنه..دوز وکلکی تو کارش نیست..
ما چیزی از گذشته ی اونها نمی دونیم..اینکه کی هستن و چطور ادمایین..اصلا از کجا اومدن و..ولی توی این مدت که همسایه بودیم..ما سه تا دختر تنها و بی دفاع..اون ها هم سه تا پسر که می تونستن خیلی بلاها به سرمون بیارن..جوری که آب از آب تکون نخوره..
می دونید که سواستفاده چیه؟!..فکر نمی کنم آدمی توی این دنیا باشه که اینطور گذشت کنه و چشم بپوشونه..
نه خب..هستن آدمای چشم پاک و شاید هم چشم و گوش بسته..ولی از سه تا پسر اون هم با این سر و تیپ بعیده..
کار اونها اشتباه بود..خیلی هم اشتباه بود و سزاوار مجازات شدن هم هستند..همون مجازاتی که برادرشون گفت به نظر من عادلانه ست..ولی شماها نباید این وسط خودتون رو عذاب بدید..
اگر هر دو عاشق واقعی باشن دست نمی کشن و بازم قدم جلو میذارن..اون هم از راه درستش..ولی اگر تموم کاراشون و حرفاشون یه مشت دروغ بوده باشه..دیگه میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن..
تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود:ولی اگر هم برگرده من دیگه قبولش ندارم..چون اعتمادی بهش ندارم..
تانیا: کاملا حق داری تارا..اینکه نتونی بهش اعتماد کنی..و اون هم اگر عاشقت باشه..اعتمادت رو جلب می کنه..
تارا: نمی تونه..چون دیگه نمی خوام حتی یک ثانیه تحملش کنم..
ترلان لب باز کرد و با حالتی گرفته گفت:من هم با تارا موافقم..تمومه حرفای دلم رو اون زد..ما هیچ کدوم دیگه نمی تونیم به اون دوتا فکر کنیم و یا بذاریم به حریممون نزدیک بشن..ورود اون دوتا توی زندگی ما کاملا ممنوعه..
https://eitaa.com/manifest/2268 قسمت بعد