#لجبازی
#قسمت15
🔵اونقدر سرفه کردم تا دیگه داشتم دار فانی رو بای بای میکردم که این پارسا همچین میزد تو کمرم که گفتم ستون فقراتم میاد تو حلقم
وقتی بعد از چندتا سرفه تپل حالم جا اومد گفت:
چت شد تو دختر؟! تک سرفه ای کردمو چیزی نگفتم...لیوان نوشابه رو برداشتمو سر کشیدم...ای وای....نوشابم تموم شد...دیگه هیچی ندارم با غذام کوفت کنم که... نگاهی به لیوان خالی انداختم....صدای پارسا بود
- میخوای من برات نوشابه بیارم؟! نگاهی بهش انداختمو گفتم:
- نه خیلی ممنون... میترسم عقده این چند سالو در بیاری و تو نوشابم سمی چیزی بریزی! اخمی کرد و گفت:
من مثله تو انقدر مردم آزار نیستم......... اینو گفت و پاشد رفت!
داشت میرفت که گفتم:
- نارحت شدی؟!... خواستم ادامه بدم "هنوزم مثه بچگی هات لوس و بی مزه ای! ولی برگشت و گفت: نه الان میام... رفت...شونه ای بالا انداختم و مشغول غذا خوردنم شدم....یهو یکی اومد نشست کنارم...برگشتمو چشم تو چشم آرشام شدم....نگاه خونسردی بهم انداخت و خیلی شیک مشغول غذا خوردنش شد.......... وا... تو که اومدی هیچی نمیگی پاشو برو دیه!
*******
هردمون سکوت کرده بودیم... آرشام غذاش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت:
- کی جشن تموم میشه؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
. به نظرت من شبیه مامان پارسا م؟!
اخمی از روی فکر کردن کرد و گفت: نه...چرا این سوالو پرسیدی؟
- والا اینجور که تو پرسیدی. مگه من مامان پارسام که بدونم جشن کی تموم میشه... و لبخندی زدم...
به سردی گفت: - بی مزه! اینو گفت و رفت... بی مزه خودتی... نگاهی به بشقاب خالیم انداختم..، نفهمیدم چی خوردم...هر ديقه هي یکی اومد جفتم نشست و بعدم یه چی بهش گفتم بش برخورد و رفت! نگاهم به مستخدم افتاد که با این گاری ها که توی رستورانا غذا حمل میکنن از این ور هال میرفت اون ور هال! بیچاره دلم واسش سوخت!... بشقاب به دست سمتش رفتمو بشقاب و لیوانمو توی ترالی حمل غذا گذاشتمو لبخند به لب گفتم:
خسته نباشین... گل از گلش شکفت و گفت:
- سلامت باشی خانوم... اینو گفت و ترالی رو هل داد و دوباره مشغول جمع آوری شد...هی خدا چه کنیم دیه.......دل رحمیم! نگاهم به پرمیس افتاد و کنارش نشستم... داشتیم حرف میزدم که صدای گوشیم بلند شد... گوشیم رو از توی کیفم در آوردم........ عه...آفتاب از کدوم طرف در اومده آق نوید به من اس داده؟! اس رو باز کردم:
- نفس........بابا میگه باید برگردیم!... پاشو بیا تو حیاط دارن خدافظی میکنن......... گوشی رو با حرص بستم.....دوساعته دارن خدافظی میکنن اون وخ این الان به من گفته؟!.. بی تربیت!...میمردی زودتر میگفتی؟ روبه پر میس گفتم:
آجی باید بریم...مانتوم تو اتاقته...
چرا اینقدر زود؟!
شونه ای بالا انداختمو گفتم: . چه بدونم... پاشو مانتومو بیار! سرشو تکون داد و گفت:
- باشه ....
***********
همه سوار ماشین شدیم...شب خوبی بود!... بعد از چندین سال پارسا رو دیدم...ولی... چرا وقتی دیدمش همچین شدم!؟
چرا چون چ چسبیده به را... تو هم بیکاریا نفس..... فقط چون خیلی تغییر کرده بود تعجب و اندکی متفکر شده بودم! آره خب... اینم حرفیه!... شونه ای بالا انداختم.... بی خیال دیه....
*****
بابا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و همه پیاده شدیم....انقدر خسته بودم که نگووووو! کلیدام رو از توی کیفم در آوردم و در رو باز کردم......کنار در ایستادم تا همه برن داخل... آرشامو نوید خواستن برن داخل که پامو جلوی پای آرشام گرفتمو آرشامم خیلی شیک در اثر زیرپایی من شوت شد
با پخش شدن آرشام روی زمین نوید با نگرانی گفت:
. عه. پسر حواست کجاس؟! سریع خودشو جمع کرد و غرید
- از خواهرت بپرس! از کنارشون رد شدمو خونسرد گفتم: - من در خونه رو برا مامان بابام باز کردم...چه خودتو پسر خاله فرض کردی!... نوید با خنده گفت:
- پسرخاله چیه؟!... کلاه قرمزیه! آرشام با حرص نگاهی به نوید انداخت که نوید خنده شو خورد....همونجور که به سمت اتاقم میرفتم داد زدم:
کلاه قرمزی هم نه...اون الاغه اسمش چی بود!؟...ها جیگر!...جیگرها اینو گفتمو برای جلوگیری از جنگ جهانی سوم پریدم تو اتاقما ایول نفس خانوم... خوب حالشو گرفتی...بعله پس چی فکر کردی آرشام جون!؟ سریع لباسام رو عوض کردم... تاپم رو پرت کردم روی چوب لباسی و شیرجه زدم روی تخت خیلی زود خوابم برد...
چشمام رو باز کردم... به ساعت نگاهی کردم.....واه....ساعت 1 ظهره؟! چقده من خوابیدم!؟... روی جام نشستمو کش و قوصی به کمرم دادم...دهنمو اندازه غار علی صدر باز کردم و حالا هي خمیازه بکش! دستی به گردنمو کشیدم.... نگاهم به تاپم افتاد.....وایسا ببینم....این تاپو که من دیشب عوض کردم انداختمش رو چوب لباسی... پس چیشد که الان روی میزه!؟
https://eitaa.com/manifest/959 قسمت بعد