بچه‌تر که بودیم یک روز زودتر می‌گفتند: میخوایم برویم مهمونی! بعد دایی طاهر سرمان کاسه میگذاشت و دور تا دور آن را میتراشید. بعد از اینکه کارش با کاسه تمام می‌شد، مارا به حمام می‌برد وبا کیسه وسفید اب به جانمان می‌افتاد. سرخ و لبو شده، بی جان وشبیه به رخت چرک وچنگ خورده می‌انداختمان بیرون وباصدای به گلو افتاده می‌گفت: این کارش تمومه، بعدی. ننه‌ام هم با حوله به جانم می‌افتاد یک دست لباس نو به دستم می‌داد و می‌گفت: بپوش امشب میریم پیشواز. پیشواز رمضان تو هم قَدت دوتای من شده‌،امسال باید روزه بگیری.