❤️ مولود مصطفی❤️
《قسمت یازدهم》
خیره به گل های ریز قالی، چشمهایش را تنگ کرد و پرسید: اصلا جنتل من ینی چی مولود؟ سر تکان دادم، دست سر زانوگذاشتم و بلند شدم تا کاسه را به آشپزخانه ببرم.
همانطور که میرفتم گفتم: زن احوال دلش که ناجور باشه، غذا یا شور میشه یا تلخ!
این خمیر هم دیگه برکت نداره !
یک بند غر میزد و من میشنیدم. میخندیدم و یک پارچه حسرت میشدم تا بدانم چه لذتی دارد در بند بودن!
پراندم: بیبی!
عاشقی چجوره!
همه انگاری یجورایی عاشقن!
شما و حاج بابا...حتی این مشدی حسنِ لبو فروش.
تصویر مهتاب با آن کلاه کج و یقه دیپلمات توری از سر بیبی نمیرفت!
کاسه را گذاشتم روی میز و صدا زدم: بیبی! شنیدی؟!
با کاموای جورابش ور میرفت.
گفت: عِشق با پای خودش می آد! سری که درد نمیکنه با دستمال هزار پیچش نمیکنن.
دست بردم و گیس هزار تابم را ریختم پشت شانه.
روی سر پنجه پا به پنج دری برگشتم و گفتم: عا! دعای جنون دارم!
نشستم مقابلش و دستش را گرفتم و بالا آوردم . بعد هم انگشت سبابه اش را گرفتم گذاشتم روی پیشانی ام و حمد خواندم . دستش را کشید ...
- خلی؟
+ پیِ قصه ی جدیدم!
- قصه خودش اومد امروز!
حوصله نداشت.
حرف پشت حرف میخورد.
دهانم گس شد.
شبیه به آلوچه باغ عمو ظفرجمع شدم. در هم شدم ...
- چرا چنین شدی؟!
+ حتمی اون میرزا دیلاق رو میگی؟
- چش بود!؟
+ ندیدی چشمهای وقیح وق زدهاش رو؟ با اون کلاه فرنگی! شما میدونی کهیر میزنم مرد جلیقه تنش باشه!
حواسش بمن نبود.
زمزمه کرد: یا ماتیک سرخ زده باشه!
خندیدم، بلند! یکطور که با غیض نگاهم کرد . دست گذاشتم روی دهانم و گفتم : ببخشید !
آقای مهر ماتیک زده باشه؟!
نگاهش را از چشمان براق من گرفت و دستش را روی هوا تکان داد .
- چه بدونم! شدی وصله ی ناجور امشب مولود!
نپیچ به حوصله ی کمم!
آمدم بگویم: ای سر چشم که صدای بر هم خوردن دو لنگه درب حیاط، حرف را در دهانم خشکاند .
+ حاج بابا!
انگار که قهر باشد. سر جنباند.
لبهایش را جمع کرد به گلایه ...
گفت: حتم باید برم بار از دستش بگیرم!؟ هر وقت اومد گفت این مهتاب خانوم رو از کجا آوردن، بار میگیرم و یار میشم!
ادامه دارد.....
#فرشته_محمدی