به دنبال دوست
با ایستادن اتوبوس سرم را که به شیشه تکیه داده بودم، بلند کردم.
از پشت پنجره میدان بزرگ وشلوغ ساری پیدا بود.
دستهی ساک کوچکم را در دست گرفته و از روی صندلی اتوبوس بلند شدم. به طرف تاکسی زرد رنگ آنسوی میدان رفتم.
به کاغذ در دستم نگاهی انداختم. شهر ساری روستایآقا مشهد.
اسم آقامشهد که آمد؛ یاد روزی افتادم که شیرین با خودکار آبی سر شکستهاش، آدرس خانه پدریش را در دفتر خاطراتم نوشت.
شیرین دختری بود که روزهای جوانیام، با گرمای محبت دوستانهاش عجین شده بود. در زمان جنگ، هر دو دانشجوی پرستاری بودیم. برای کمک به مجروحان جنگی ما را به آبادان منتقل کرده بودند. یک شب که خبر دادند، بیمارستان خرمشهر بعد از عملیات، پر از مجروح شده، تصمیم گرفت همان شب داوطلبانه به کمک مجروحان خرمشهر برود. گفتم: آنجا کارت سخت میشود.
گفت: نه! مگر آمده ام برای هواخوری؟!
زمان جدایی ما دقیقا همان شب بود. دیگر خبری از او نداشتم. بعد از چند سال وقتی با کنجکاوی دخترم از روزگار جنگ، سراغ دفتر خاطراتم رفتم، دلم هوای شیرین را کرد. این راه را برای دیدن او آمدم. نمیدانم الان او چند فرزند دارد؟
با تکان های که ماشین میخورد از فکر بیرون آمدم و رو به راننده ماشین گفتم: آقا چند کیلومتر به روستا مانده؟
مرد نگاهی به آینه وسط ماشین انداخت و گفت: سی کیلومتر خواهر جان.
چنان در فکر شیرین و خاطرات خاک خوردهمان بودم که از زیباییهای اطرافم غافل شدم.
شیشه ماشین را پایین دادم و منظره بیرون را نگاه کردم. تاچشم کار میکرد جنگلهای سبز. هوای لطیف و شرجی ساری جان میداد، ساعتها چشم ببندی و از اعماق وجودت نفس بکشی.
نگاهم به تابلوی سبز رنگ بزرگی افتاد که با خط شکسته روی آن نوشته شده بود، به روستای آقا مشهد خوش آمدید.
شیرین گفته بود، خانهشان روبروی مسجد و پایین تپه است.
پای پیاده به سمت روستا حرکت کردم.
گنبد سبز رنگ مسجد از اول جاده پیدا بود.
هرچه جلوتر میرفتم به مسجد نزدیکتر میشدم.
خانه ای با در چوبی بزرگ رو به مسجد بود. نزدیک در رسیدم و چند بار کلون در را محکم زدم.
اما انگار کسی خانه نبود.
ناامید شدم با خودم گفتم: شاید دیگر اینجا زندگی نمیکنند.
پیرزنی که چادرش را به کمر گره زده بود با آن عینک شیشه بزرگش که معلوم بود خیلی خوب نمیبیند جلو آمد و گفت: مادرجان با کی کار داری؟
درمانده نگاهی به پیرزن انداختم که گفت:
حاج آقا را میخواهی؟ برو امامزاده حارث.
پیرزن سرش را پایین انداخت و رفت.
گنبد نقرهای امامزاده از پایین تپه هم جلوی چشمانم بود.
از راه باریک و خاکی که از پایین کوه باز شده بود، بالا رفتم. جاده با سنگ ریزهها به دو قسمت تقسیم شده بود. از لابهلای سنگها گل های زرد و سفید دسته دسته بیرون آمده و طبیعت جاده باریک امامزاده را زیباتر کرده بودند.
با خودم گفتم: نکند شیرین در این روستا زندگی نمیکند!
با تصور اینکه شاید حاج آقا از او خبر دارد، به قدمهایم شدت بیشتری دادم و خودم را به امامزاده رساندم.
یادم افتاد پیرزن گفته بود اسم اینجا امامزاده "حارث" است. سرم را خم کردم و سلام دادم.
هرچه چشم چرخاندم کسی در امامزاده نبود. فقط صدای زنگولههایی که دورتا دور امامزاده آویزان بود به گوش میرسید.
باد ملایمی در حال وزیدن بود که با صدای درختان امامزاده حس و حال خوبی را در وجودم پرورش داد.
وارد صحن امامزاده شدم.
درحال زیارت بودم که باصدای بلند مردی که سلام آخر نمازش را می داد به خودم آمدم.
بیرون جلوی در امامزاده ایستادم. پیرمردی تسبیح به دست با محاسن بلند سفید مشغول پوشیدن کتانیهای خاکی رنگش بود.
به خاطر سن بالایش به سختی کمرش را راست میکرد.
سرش را چرخاند، نگاهش به من افتاد.
جلوتر رفتم.
_ سلام حاج آقا زیارت قبول.
لبخند زیبایی زد. از همان لبخندهایی که پدر خدابیامرزم همیشه برایمان میزد.
دستی به محاسن مرتبش کشید و گفت: سلام خدا قبول کند.
این پا و آن پا کردم و در آخر سوالم را از حاج آقا پرسیدم: شما پدر شیرین آقا مشهدی هستید؟
تا اسم شیرین راشنید سرش را باشتاب بالا گرفت و گفت: پدرشم دخترجان.
خوشحال، از رَدی که از شیرین پیدا کرده بودم جلو رفتم و از دوستیمان تاچند دقیقه قبل را سیر تا پیاز براش تعریف کردم.
پیرمرد هاله اشک درچشمانش جمع شد، سرچرخاند و با انگشت، کنار درخت کهنسال را نشان داد.
نگاهم به نردههای مستطیل شکل افتاد.
با پاهای لرزان جلو رفتم و خودم را به پشت نرده رساندم.
سنگ قبر بزرگی که بالای آن پرچم سبزی در حال تکان خوردن بود. انگار راهنمای مسیرم شده بود.
چشمم به لالهی قرمز بالای قبر و بعد به نوشتهی روی آن افتاد که با رنگ سفید نوشته شده بود:
شهیده سیده شیرین آقا مشهدی.
#فرشته_محمدی
@marahelroshd