❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت بیست و یکم》 پلک روی هم گذاشتم و با سر اشاره کردم که میتواند خودش چادر را از کمد بردارد. با ذوقی که در پاهایش دمید و او را از جا پراند، به سمت کمد رفت و همانطور که میگفت: ظهر آدینه که شدید مهمون و دلخوشی چهار دیواری ما. شاید منم محض خوشحالی بابام، بشم شبیه دختر حاجی و یه چادر بندازم روی شونم! درب کمد را باز کرد. تردید پابرهنه دوید در دلم. نمیدانستم درست شنیده‌ام یا نه... - آدینه؟ مهمون شما؟ + بی‌بی خبر نداده بهت؟... بعد از تموم زحمت‌هایی که حاجی کشیده و حالا هم منت گذاشته و ما تونستیم بشیم یار غار جگر گوشش. وقت این بود که بشکنه قفس این دوری و بیاید کمی نزدیک تر. زیر سایه‌ی مژگان شما، از سفره کوچیکمون نون برداریم و نرم کنیم توی پیاله و بخوریم! همانقدر که معاشرت با او، سه نوبت در هفته، توانسته بود بخش بزرگی از تنهایی هایم را پر کند و او عمیقا شبیه به عطر خوش اردیبهشت، احوال اتاقم را عوض کرده بود، دیدن برادرش ، دهانم را گس میکرد. حاج بابا اگر چشمش میگشت و میدید که مصطفی مهر چطور با نگاه من را میپیچید میان نان و میبلعید و بعد با آن لحنی که بوی از ادب و اداب نبرده بود من را به حرف میکشید، رود خون راه می افتاد... ادامه دارد.......