❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت بیست و چهارم》 این پا و آن پا کردم آخر سر درب را به آرامی باز کردم. پسر کوچک حاج محمود بود آوازه قلدری‌هایش را شنیده بودم؛ کاسه گل سرخی را به طرفم گرفت. دستم را از میان دو لنگه بیرون بردم تا کاسه را بگیرم. بعد هم یک لنگه را کوبیدم به دیگری و دویدم به حیاط و صدایم را انداختم در گلویم که بی‌بی! پسرحاج محمود بود. کاسه‌ی کوچک را که به سینه چسبانده بودم نگاه کردم. لب‌ به لب با نقل و گل سرخ پر شده بود. قلبم چنان میتپیدم که دهانم را خشک میکرد و مرا وامیداشت که همانجا کنار حوض بنشینم زبانم را داخل حوض تَر کنم. تازه یادم افتاد کاسه را خالی نکردم. نقل و گل سرخ‌ها را پر چادر چادرم ریختم و بی درنگ در را باز کردم. وامانده روی پله‌ی سنگی، جلوی در نشسته بود. گیج و دستپاچه، پر چادرم را جمع کردم و ایستادم کاسه را طرفش گرفتم. نظرم ماند به تکه کاغذی تاشده که به سمتم گرفت. بی‌‌آنکه هوایی شوم درب را محکم رویش بستم. حالا خود خوری کردم چرا مسیر را نگاه نکردم تا مبادا در این گیر و دار آشنایی ببیند و دهان به دهان بگرد و برسد به گوش حاج بابا. اینطورا نبود که دختر راه به راه پشت در برود و در را سرخود باز کند یا جیک تو جیک نامحرم شود. حاج‌بابا اگر می‌فهمید حسابم با کرام الکاتبین بود. هوهوی کبوتر چاهی گوشه‌ی ایوانی، میگفت دمی به آخر بین الطلوعین مانده. رگه‌های نور سرخ و ارغوانی و سپیده نرم و آهسته دل سرمه‌ای آسمان را میشکافت تا راه را برای آفتاب باز کند. انگشتهای پایم را زیر خزِ پشمی پتو تکان میدادم تا کرختی‌شان برود. نوک بینی‌ام را که میخارید به سرشانه کشیدم و کمی گردنم را خم کردم تا بلکم بتوانم کبوترها را ببینم. هرصبح آن یکی‌شان که پنداری فرهاد بود نان و دانه می‌آورد برای شیرین و صدایشان بالا می‌گرفت و بی‌بی تعبیر میکرد: مرد دارد قربان صدقه پر و‌‌‌ بال و گردن رنگ به رنگش می‌رود. آفتاب زد. تشک را جمع کردم. بی‌بی ناشتایی آماده می‌کرد و من همچنان بیخ پنجره نشسته بودم. به آنی یاد آقای مهر در سرم افتاد، خیال چشم‌ها و لحن صدایش از سرم نمی‌افتاد.