1⃣ هوای خواهرزاده مو داشته باش خاطره برادر بهزاد باقری از شهید صابر هوشیاری 🌹 سال ۶۴ جبهه موسیان را که بدون هیچ گونه تلفاتی تحویل ارتش دادیم چند روزی را به مرخصی آمدم. یکی از دوستانم به نام محمد حسین امرایی که از قبل باهم دوست بودیم را دیدم بعد از حال و احوال، ایشان سفارش خواهرزاده خود را به بنده کرد گفت که نامش صابر است، صابر هوشیاری من هم اسم ایشان را در ذهن خودم سپردم که اگر زمانی به گردان انبیا سرکشی داشتم از حال ایشان با خبر باشم. و اگر کاری هم داشت برایش انجام دهم. بعد از چند روزی که مرخصی‌ام به پایان رسید خودم را به تیپ رساندم قرار بود که برویم منطقه دربندیخان. برای اولین بار بود که تیپ 57 رسما به منطقه غرب اعزام می شد. تمامی گردان ها را به طرف کرمانشاه حرکت دادیم. به کرمانشاه که رسیدیم از قرارگاه نجف یک نفر را به عنوان بلدی (راهنما) به ما معرفی کردند. صبح زود بعد از نماز تمامی اتوبوس ها را به خط کردیم برای حرکت به طرف منطقه دربندیخان من و میثم دستگردی (یکی از نیروهای دلیر وشجاع سپاه ازنا) مأموریت یافتیم که گردان‌ها را به خط مقدم دربندیخان برسانیم. نزدیکی های ظهر بود که به ایستگاه صلواتی منطقه جوانرود رسیدیم. کلیه نیروها برای اقامه نماز و صرف نهار از ماشین ها پیاده شدند. بعد از صرف نهار بلدی به ما اعلام کرد که باید در میان هر ماشین 2 نفر نیروی مسلح باشد. چرا که از اینجا به بعد جاده امنیت ندارد. ما هم تعدادی از نیروهای زبده را جمع کردیم و به هر کدام تعداد زیادی فشنگ کلاش دادیم .تمام نیروها اسلحه داشتند ولی برای مسائل حفاظتی تا آن زمان هچیکدام از نیروها فشنگ دریافت نکرده بودند. باری به هر جهت میان هر کدام از ماشین ها 2 نفر نیروی مسلح قرار دادیم من و میثم با یک لندکروز باری حرکت می کردیم. من همچنان که پشت فرمان ماشین بودم خودم را به اول ستون رساندم در این بین بلدی هم آمد. گفت که شما از جلو آرام حرکت کنید من تمامی ماشین ها را حرکت خواهم داد. یکدفعه دو نفر از نیروهای بسیجی آمدند بالای لندکروز گفتم کجا می آیید یکی از آنان با صدای بلند گفت که ما جز نیروهای محافظ هستیم. گفتم برید پایین من محافظ نمی خواهم خودم هم اسلحه دارم هم میتوانم از خودم محافظت کنم. که بلدی آمد و گفت که باید حتما بالای هر ماشین لندکروز 2 نفر با اسلحه حضور داشته باشند. چه شما خوشتان بیاید چه خوشتان نیاید. بعد گفت ماشین شما که جلودار است اگر نیروی مسلح نداشته باشید نیروهای ضد انقلاب به همه ی ستون در حال حرکت طمع می کنند؛ شاید مشکلی برایمان پیش بیآید. خلاصه به هر زور و بلای بود ما قبول کردیم که 2 نفر بالای ماشین ما باشد. از جوانرود که حرکت کردیم جاده خاکی بود ما مجبور بودیم که آرام حرکت کنیم هم بخاطر اینکه گرد و خاک نباشد هم اینکه دشمن از حضور ما با این ستون بلند بالا اطلاع پیدا نکند. در بین راه با این 2 نفر هم حرف میزدیم چون مجبور بودیم آرام حرکت کنیم صدایمان خوب به هم می رسید. یکی از آنان که کوچک تر بود خیلی شوخی میکرد با صدای بلند برای خودش می خواند و به شوخی میگفت اگر ما را دستگیر کنند میگویم که من هیچ کاره هستم این دو نفر جلوی ماشین فرمانده ما هستند. خلاصه بدون اینکه بدانم چه کسانی پشت ماشین ما هستند با آنان شوخی می کردیم و به حرکت خودمان ادامه می دادیم. نزدیکی های غروب بود بعد از اینکه بلدی چندین بار از اول ستون به آخر ستون می‌رفت و برمی گشت برای اینکه نکند ماشینی جا مانده باشد یا اینکه مشکلی برای کسی پیش آمده باشد. کنار ما ایستاد گفت که باید برویم قرارگاه جهاد لرستان چون که هوا دارد تاریک میشود، دیگر صلاح نیست حرکت کنیم و گفت من میروم به آخر ستون هم اعلام میکنم. چند کیلومتر مانده بود که برسیم قرارگاه جهاد که صدای انفجار بلندی جلوی ماشین ما رخ داد تمام شیشه های ماشین فرو ریخت چند نفر هم تیراندازی می کردند. میان گرد و خاک گم شده بودیم. ما چون اولین بارمان بود که به منطقه کردستان می رفتیم از اوضاع و احوال آنجا زیاد اطلاع نداشتیم. ماشین را خیلی سریع متوقف کردم و با اسلحه به پایین آمدم صدای انفجار به قدری نزدیک بود که من گوش‌هایم چیزی نمی شنید. در میان گرد و خاک خودم را کنار جاده رساندم تا اگر کسی باشد او را بزنم ولی نیروهای ضد انقلاب بقدری سریع عمل کردند که هیچ ردی از خودشان هم به جا نگذاشته بودند. تمام بدنم شیشه خورده شده بود صدای فریاد یکی از دو نفر را شنیدم که فریاد میزد و از ماشین پیاده شد و می دوید میثم به طرفش رفت و او را گرفت موج انفجار شدیدی او را گرفته بود .من هم رفتم بالای ماشین دیدم آن یکی کف ماشین دراز کشیده و خون از گردنش می آمد سرش را روی زانویم گذاشتم و دستم را روی زخمش قرار دادم تا از خونریزی جلوگیری شود و با صدای بلند فریاد میزدم که بیایید یکی از نیروهای ما زخمی شده و با او حرف می زدم ولی جوابی نشیندم. ادامه @mardane_khoda