2⃣ هوای خواهرزاده مو داشته باش صداهای آرامی از ته گلویش میآمد ولی نمی دانستم چه می گوید. در این حال یکدفعه آرام شد. سرش میان دستانم روی زانویم سنگین شد. در این بین تعدادی از نیروها به طرفمان آمدند. و او را برداشتند و به قرارگاه جهاد بردند دیگر توان حرکت کردن نداشتم. انگار که یک نفر تمام بدنم را با سنگ کوبیده باشد. و بغضی عجیب در گلویم گیر کرده بود. میثم پشت ماشین نشست و تا قرارگاه جهاد رفتیم یکی از برادران کوهدشتی به نام نورخدا براتی مسئول آنجا بود. به طرفمان آمد و ما را سر سلامتی داد بعد آن بسیجی که موج انفجار گرفته بودش را دیدم حالش کمی بهتر شده بود گفت که چند نفر از پشت سر آمدند و یک نارنجک برایمان پرتاپ کردند که کنار ماشین افتاد و دیدم که صابر ترکش خورد و در جا افتاد کف ماشین و من هم گوشم به شدت درد گرفت و سردرد شدیدی پیدا کرده بودم من که هاج و واج مانده بودم گفتم که صابر ؟ فامیلی او چه بود گفت که هوشیاری انگار تمام عالم را روی سرم خراب کرده بودند به یاد سفارش محمد حسین افتادم خدایا این چه امتحانی است که من دارم پس میدهم. بعد میثم گفت که باید یک مراسم برای او برگزار کنیم آن شب تمام نیروهای جهادی آمدند میان سنگر حسینیه که ما آنجا جمع شده بودیم و میثم سخنرانی خوبی کرد و من هیچ چیز جز گریه کردن نداشتم. و فردا صبح بعد از نماز به طرف دربندیخان حرکت کردیم تا چند مدت این صحنه از جلوی چشمم پاک نمی شد. تمام حرکات صابر جلوی چشمم بود. شوخی کردنش زیبا حرف زدنش و بلند بلند خندیدنش و چه زیبا از ما محافظت کردنش. من که خودم را آماده کرده بودم که او را پیدا کنم و سلام دایی اش را به او برسانم. مانده بودم چگونه می توانم این صحنه را برای دایی او تعریف کنم از آن سال این اولین بار است که بازگو می کنم. خدایش بیامرزد🌷🌷🌷🌷🌷🌷 shahidd.blog.ir/post/1284 📿 @mardane_khoda