خاطرات مربوط به نوجوان شهید محمد علی نادرزاده به نقل از برادر شهید 🌹 شهید کلاس اول راهنمایی بود و به درس خود ادامه می داد تا این که امام از مردم خواست در جبهه ها حضور یابند او هم درس خود را رها کرد و می گفت من می خواهم به جبهه بروم . او آن موقع کوچک بود و به سن تکلیف نرسیده بود و پدر و مادر هم اجازه نمی دادند که این کار را بکند چون دو تا از برادرانم هم آن موقع در جبهه بودند اما او شناسنامه خود را دستکاری کرد و چون قبلا در پایگاه عضو بود خود را برای اعزام ثبت نام کرد . روز اعزام فرا رسید و ما هیچ کدام از این موضوع خبری نداشتیم و ایشان با گرفتن مقداری پول از رفقا به جبهه رفته بود . یک ماه بعد برای ما نامه ای نوشت که من را ببخشید که بدون اجازه رفته ام زیرا این یک تکلیف الهی بود و من باید آن را انجام می دادم . او برای ما در نامه خود نوشت که در خط مقدم جبهه است او آن جا رفته بود اما به علت سن کم از او خواسته بودند که در پشت جبهه کار کند . برادر دیگرم که در آنجا بود می گفت ما در یک سنگر بودیم که گفتند برای درست کردن پدافند ها آمده اند و سراغ تو را می گیرند . من هم گفتم او کیست . آن ها در جواب به من گفتند من نام او را نمی دانم . من از سنگر بیرون آمدم و علی را دیدم از تعجب خشکم زد . از او پرسیدم که پدر و مادر می دانند که تو این جا هستی . گفت که نه اما برای آن ها نامه نوشته ام . من از این که بدون اجازه آمده بود بسیار ناراحت بودم ولی بعداً از این که او توانست پدافند را درست کند بسیار خوشحال شدم .من او را با خود به سنگر بردم و از او پذیرایی کردم با خود گفتم شاید این قسمت است که هر سه ما با هم در جبهه باشیم . در سنگر به من گفت از این که پدر و مادر بی اطلاع هستند ناراحتم . آن زمان گذشت و آن ها برای کار کردن به خانه آمدند. آن موقع پدر از کار افتاده بود و علی هم در کنار سایر برادران باید کار می کرد . او در مراسم های مذهبی شرکت فعال داشت . او در مراسم های دعا و ... شرکت می کرد . تا این که امام دوباره پیام داد جوان ها به جبهه ها بروند او هم برای رفتن آماده شد . پدر به او گفت که شما صبر کن تا یکی از برادرانت برگردد و بعد شما برو . زیرا من نمی توانم دوری شما را تحمل کنم . علی گفت : پدر برای چه نماز می خوانید . پدر گفت :‌ نماز به این کارها ربطی ندارد . گفت: خیلی هم ربط دارد زیرا حال که امام دستور داده است بر هر فرد مسلمان اعم از پیر و جوان زن و مرد است که در این امر کوتاهی نکنند . ایشان حرف حرف خودش بود و برای اعزام آماده شد آن روز همه ما به درب پادگان رفتیم . یاد دارم که آن روز تا ما را نگاه می کرد اشک از چشمانش سرازیر می شد . پدر از او می پرسید چه شده است و او در جواب می گفت چیزی نشده است . پدر می گفت که باز هم دیر نشده می توانی برگردی . او گفت : پدر من برای به جبهه رفتن گریه نمی کنم فقط از این که دیگر شما را نخواهم دید گریه میکنم. پدر گفت : من پیرمردی هستم که به خدا طاقت شهادت تو را ندارم . او در جواب گفت : پدر هیچ به روز عاشورا فکر کرده اید که امام حسین چه کشیده است و مادر شما به حضرت زینب فکر کرده اید که سر برادر را در آغوش گرفته بود و برای این که دشمن شاد نباشد گریه و زاری را کنار گذاشت و توانست در شام یزید و یزیدیان را رسوا کند؟ فقط از شما می خواهم که اگر جسد من را پیدا نکردید ناراحت نباشید و برای من گریه نکنید زیرا ناراحت بودن شما دل دشمنان را شاد می کند و آن روز او اعزام شد و رفت ... در وصیت نامه خود هم این را نوشته بود گویی که می دانست و به او الهام شده است که جسد ایشان مدت ها در بیابان خواهد ماند . عمویم می گفت من برگه مرخصی را در جیب او دیدم و از او خواستم برای حال پدرش هم که بد احوال بود به خانه بازگردد اما او به من گفت اگر فردا حمله باشد به خانه بر نمی گردد و اگر زنده ماند روز دیگری به خانه می رود . ایشان با شجاعت غیر قابل وصف و با شادی به استقبال عملیات والفجر می رود که دوستان و همرزمان او می گویند گویی که به مراسم عروسی خود می رود جزء اولین خط شکنان بوده و آن شب به فرماندهی شمس الله پاپی در عملیات شرکت می کند . شهید به همراه 40 نفر دیگر مفقود می شود تا این که بعد از هشت سال دفاع مقدس در سال 1369 جسد ایشان را کشف می کنند و به خانواده باز می گردانند. ما قبل از پیدا کردن جسد او برایش مجلس ختم هم گرفتیم چون می دانستیم که او شهید شده است چون در وصیت خود هم این را گفته بود . 🌼 شهید محمدعلی نادرزاده 🌹 🔻ولادت ۱۳۴۹/۰۵/۰۱ خرم آباد 🔻شهادت ۱۳۶۲/۱۲/۰۳ چزابه 🔻گلزار شهدای بهشت رضا خرم آباد شادی روح شهید صلوات 🍀 shahidd.blog.ir/post/1467 📿 @mardane_khoda