شب آخر بود که نگاهها دقیق شده بود، که جزئیات را میدیدم-منِ همیشه حواسپرت..
بیستوششمشعبان، یعنی همین سال گذشته، که انگار نه انگار یکسال گذشته-ازبس که هرروز با آنروزها زندگی کردهام..
از حرم آقای عباسبنعلی علیهالسلام بیرون آمدیم. بیرون آمدیم و من تلاش میکردم همه چیز را به خاطر بسپارم. تلاش میکردم نفس بکشم و نگهدارم.. نگهدارم..
رها کن اینها را.. من اما بعد از آن سفر آدم دیگری شدم، یا خواستم که بشوم.. یا او خواست که بشوم..
درهرحال قصه دراز است. شاید باید یک روز سفرنامه بشود. نه سفرنامهی شاردن و ناصرخسرو و آلاحمد. سفرنامهای که نشان بدهد عمق ماجرا را. عمق دلتنگی را. هوای آنجا را.. گفتم هوا.. اگر روزی آنقدر فناوری پیشرفت کند که بتواند هوا را، حال و هوا را هم از این صفحهی کوچک انتقال دهد، یقین دارم هوای چندجا را هرگز نتواند،اصلا تاب نیاورد که انتقال دهد. و یکی بیشک اینجاست.. ببخشید یعنی آنجا؛ من که دیگر کربلا نیستم...
اگر یک جمله حاصل آن سفر باشد این است که :
حسینعلیهالسلام کافر را مسلمان و بیدین را مؤمن میکند...
#علىٰحُبّك