قصه “تبر و درخت سپیدار”
قصه تبر و درخت سپیدار: روزی تبر در جنگل گردش می کرد. به هر درختی که می رسید. ضربه ای می زد و به آنها می گفت: ” اینجا، من اربابم! اگر دلم بخواهد، همه شما رامی برم.”
همین طور که می رفت و حرف می زد، چشمش به درخت سپیدار زیبایی افتاد. دلش خواست او را اذیت کند. ایستاد و گفت : ” آهای درخت سپیدار! خیلی به خودت می نازی! دلم می خواهد تو را قطع کنم! خودت که می دانی اگر دست به کار شوم زود به زمین می افتی.” درخت سپیدار از این حرف ترسید و گفت: ” خواهش می کنم مرا قطع نکن! باور کن من هیچ وقت زندگی را به قدر حالا دوست نداشتم.” تبر اخمی کرد و گفت: ” نه، خوشی بس است. حالا باید گریه کنی.”
سپیدار شاخه های ظریفش را آویزان کرد و اشک های طلایی اش از چشم هایش چکید. تبر از دیدن اشک های سپیدار با صدای بلند خندید و به جان آن افتاد. صدای ضربه های تبر در جنگل پیچیدو... لحظه اخر سپیدار گفت هرچه میکشیم از خوداست اگر دسته چوبین تو نبود کی ضربه توانستی زدن ...
کانادا= خیانت ایرانی نما بر ایران
بهشت دزد ها=تحریم مسخره
تحریم دارو =بیماران پروانه ای
✍رحیمیان فعال اجتماعی🙏