رسیدنت به قافله ی شهدا خیلی دیر شد.. شايد سی و چهار سال بعد از کربلای چهار و کربلای پنج و والفجر هشت.. اما نه خدا تورو برای مأموریت بزرگتری انتخاب کرده بود.. چطور تو با اون روح لطیفِ بسیار زیبایی که داشتی و دوستان‌ رو یکی یکی یا جمعی تو کربلای چهار پشت اروند نظاره‌گر بودی باهاش دووم میووردی با رفتنشون.. چطور تحمل میکردی... راستی جنگ که تموم شده بود توام که خِبره بودی.. میشدی یکی از سرداران دیپلماسی، صدتا سکه تو گردنت مینداختی که خیلی بهتر بود تا انگشتر گرفتن از آقا.... چقدر حیف شد نه برای خودش برای ما..