قصه ی دلبری پارت سوم توی چشم من اصلا این طور نبود۰با نگاه عاقل اندر سفیهی به انها میخندیدم که اینقدر ها هم اش دهن سوزی نیست۰ کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه،دعای عرفه برگزار می شد۰دیدم فقط چند تکه موکت پهن کرده اند۰ به مسئول خواهران اعتراض کردم:دانشگاه به این بزرگی واین چند موکت ! در جواب حرفم گفتن: همینا هم بعیده پر شه! وقتی دیدم توجهی نمی کند،رفتم پیش اقای محمدخانی ۰صدایش زدم ۰جواب نداد۰چند بار داد زدم تا جواب داد۰ سر به زیر امد که بفرمایید۰ بدون مقدمه گفتم:این موکت ها کمه! گفت:قد همینشم نمیان! بهش توپیدم:ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه! او هم با عصبانیت جواب داد:این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دونبال کارش۰ همین که دعا شروع شد،رویهمه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند۰ همه شان افتادند به تکاپوکه حالا موکت از کجا بیاریم۰ ⌨تایپ کننده مدیر کانال رفیق شهیدم ابراهیم هادی کانال 》🌺 https://eitaa.com/martyrs1231