📌از حکایت سلطان محمود غزنوی تا سفرهای استانی دولت!
🔹در حکایات آمده است که روزی سلطان محمود غزنوی برای شکار به صحرایی دور از کاخ رفت. در این صحرا آهویی نظر سلطان را به خود جلب کرد و سلطان محمود برای شکار آن مسافت زیادی را طی کرد و موفق به شکار آهو نشد. پس از ناکامی در شکار آهو، سلطان محمود غزنوی متوجه شد که همراهان خود را گم کرده و مسافت زیادی از نزد آنها دور شده است.
سلطان یک روز بیهدف با اسب خود در میان صحرا تاخت تا اینکه به روستایی نیمه ویران رسید. در آنجا پیرزن فقیری را دید که مشغول دوشیدن شیر گاو تکیده خود است. سلطان محمود از او اندکی شیر خواست و پیرزن باوجود اینکه او را نمیشناخت، خواستهاش را اجابت کرد.
🔹سلطان محمود چند روزی در کنار پیرزن و در روستای نیمه ویران زندگی کرد تا اینکه بالاخره افسران و ملتزمانش او را یافتند. سلطان به پیرزن فقیر گفت هر چیز از پادشاه بخواهی برایت انجام میدهم. پیرزن فقیر به سلطان محمود گفت که نه از تو پول و طلا میخواهم و نه مال و زمین! فقط از تو میخواهم که هرچند ماه یکبار به همراه سربازان، وزیران و همراهانت به این روستا بیایی و چند روزی در آن اقامت کنی!
🔹این خواسته باعث تعجب پادشاه و اهالی روستا گردید؛ اما پادشاه در ماههای بعد بارها به قول خود عمل کرد و از جادههای صعبالعبور روستا گذر کرد و در آن شرایط سخت چند روزی زندگی کرد. این ماجرا هرچند ماه تکرار میشد تا اینکه سلطان محمود دستور داد که برای آسایشش بهمرور جادهها را هموار کنند، در روستا حمام و مکتب بسازند، طبیب ماهری را به آنجا بیاورند و...
دیری نگذشت که روستای نیمه ویران بهکلی تغییر شکل داد و به منطقهای آباد و مجلل تبدیل گردید. آنگاه پیرزن مردم روستا را جمع کرد و گفت: آن روزی که از پادشاه سکه و طلا نخواستم به من خندیدید ولی امروز ثمره رفتوآمدهای بسیار سلطان به روستایمان را میبینید!
✍️فردین
💠 کانال واحد سیاسی مؤسسه مصاف (نجوا)
🔗 تلگرام | اینستاگرام | توئیتر | ایتا
💠
@masaf_najva