🦋
سالروز بازگشت آزادگان به کشور گرامی باد
🦋بین بچه ها اختلاف افتاده بود، فشار دشمن هم روز به روز بیشتر می شد. من 🦋روحانی اردوگاه بودم و هرچه تلاش کردم اختلاف ها را کم کنم نتوانستم.
🦋بعثی ها آزادباش چهار آسایشگاه را کردند یک ساعت. جیره ی آب و غذایمان را هم کم کردند. بعضی ها مریض شدند.
🦋یک شب دلم شکست. دست به دامن حضرت زهرا شدم و ازش کمک خواستم.
🦋خواب دیدم در بیابانی سرگردانم. خسته و ناامید بودم گریه ام گرفت.
🦋بانویی نورانی آمد و پرسید: چرا گریه می کنی؟
گفتم :گرفتار و خسته ام.
🦋گفت: نگران نباش فردا علی اکبرم را به کمکت می فرستم.
از خواب پریدم ، نیمه شب بود. بعضی بچه ها از صدای گریه ام بیدار شده بودند.
پرسیدند: چی شده؟
🦋چیزی نگفتم و خوابیدم. فردا نزدیک های ظهر شنیدم چند اسیر را به اردوگاه آوردند می گفتند یکی شان آقای ابوترابی است.
🦋آن موقع حاج آقا را نمی شناختم وقتی دیدمش بااشتیاق دستم را در دست هایش گرفت و از وضع اردوگاه پرسید همه چیز را برایش تعریف کردم خلاصه کلی باهم حرف زدیم در آخر پرسیدم: می شود نام کوچک شما را بدانم؟
گفت: علی اکبر
🦋یاد خوابم افتادم و حال عجیبی بهم دست داد با خودم می گفتم آیا حاج آقا تعبیر خواب من است.
🦋خیلی نگذشت که اوضاع را درست کرد.
خاطره از حسین مروتی.
🏴
@maserearamesh🏴