حامد مغازه دار بود مشهد اطراف حرم و محصولات سوغات و سفر میفروخت
در عین شیطنتهاش خیلی محجوب به حیا هم بود
روزی یک خانواده وارد مغازه ش میشن و با دیدن دختر اون خانواده یک دل نه صد دل ...
از خجالتش چیزی نمیگه ولی تعقیبش میکنه تا محل استقرارشونو یاد بگیره و خاستگاری حامد شروع میشه وای با مخالف خانواده دختر خانم مواجه میشه که ما کرمانی هستیم و تو مشهدی و دختر به راه دور نمیدیم