🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : پنجاه و چهارم
🛑گفتم: ترکش نارنجک است. گفت: برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاو، گفتم: چه کار می خواهی بکنی دستش نزن. بگذار برویم دکتر گفت: به خاطر این ترکش ناقابل برویم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری در آورده ام چیزی نمی شود برو سنجاق داغ بیاور گفتم: پشتت عفونت کرده، گفت: قدم! برو تو را به خدا خیلی درد داره، بلند شدم و رفتم سنجاق را روی شعله گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: حالا بزن زیر آن سیاهی طوری که به ترکش بخوره، ترکش را که حس کردی سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون سنجاق را به پوستش نزدیک کردم اما دلم نیامد گفتم: بگیر، من نمی توانم خودت درش بیاور با اوقات تلخی گفت: من درد می کشم تو تحمل نداری؟! جان من قدم زود باش دارم از درد می میرم دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم اما بازهم طاقت نیاوردم گفتم: نمی توانم دلش را ندارم، صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. رفتم توی حیاط، بچه ها داشتند بازی می کردند نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت کمی بعد آمدم توی اتاق، دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و رو به روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش در هم بود و لبش را می گزید معلوم بود درد می کشد یک دفعه ناله ای کرد و گفت: فکر کنم در آمد قدم بیا ببین خون از زخم پایین می چکید چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود یک سیاهی کوچک زده بود بیرون دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم گفتم: ایناهاش گفت: خودش است لعنتی. دلم ریش ریش شد آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: چرا رنگ و رویت پریده؟! بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: خانم ما را ببین من درد می کشم، او ضعف می کند. کمکش کردم بخوابد یک وری روی دست راستش خوابید. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد انگار گرسنه بود به صمد نگاه کردم به همین زودی خوابش برده بود راحت و آسوده انگار صد سال است نخوابیده.
🛑مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش ستار را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود اما با این حال دست از جبهه بر نمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید ساکش را برداشت. گفتم: کجا؟! گفت: منطقه از تعجب دهانم باز مانده بود باورم نمی شد دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯