-بگو!
-حس میکنی پول هست... کار هست... دانش هست... سفر خارجی و همایش بین المللی و این چیزا هر سال هست... از همه مهم تر، مهرداد هست... اما بازم حس میکنی تهِ خنده هات و تهی کارِت و آخرِ خوشیات، یه چیزی کمه. درسته؟
-و اون چیز چیه؟
-یکی مثل خودت! یه فرحناز کوچولویِ دیگه!
-آخ فرانک گفتی... آخ گفتی... آخ گفتی...
-مهرداد دیگه درمانشو ادامه نمیده؟
-همون موقع هم همکاری نمیکرد. به همه دروغ گفتم که اون همکاری میکنه و همه جا باهام میاد و همه نوع آزمایشی میده! یه مدت همکاری کرد و دکتر و متخصص اومد اما ... وقتی فهمید از اساس مشکل داره و دیگه هیچ وقت درست نمیشه، برای همیشه پروندشو در ذهنش بست و گذاشت کنار!
-پس تو چی؟ تو این وسط چی میشی؟
-من؟
-آره. تو! ببین فرحناز! من از عشق بین شما دو تا بیشتر از هر کسی خبر دارم. خودتم میدونی. مهرداد اول نامزد من بود. تا این که تو رو دید. وقتی دیدم شما با هم خوشبختین، رفتم آلمان و دنبال درسمو و دیگه همه چی بین من و مهرداد تموم شد. بخاطر همین من از هر کسی بیشتر میفهمم که مهرداد و تو یک روح هستین در دو بدن. اما این دلیل نمیشه که...
-دلیل نمیشه که هر وقت جلوی بوتیکِ لباسای نوزاد و بچه گونه رد میشم، آه نکشم و ته دلم بچه نخواد. آره. همینه.
-خب چرا ...
-چرا چی؟
-چرا بچه نمیارین؟
-از کجا؟
-حالا تا کجاش. اول بگو ببینم نظرت چیه؟
-تا حالا تو فکرش نبودم. نمیدونم. ولی ...
همین طور که فرحناز چشمش را نازک کرده بود و در افکار خودش غرق بود و به گوشه ای خیره شده بود، فرانک گفت: «ولی میتونه ایده جذابی باشه و زندگی تو و مهرداد رو گرم تر کنه.»
از آن جلسه تا دو ماه بعد از آن، فرانک و فرحناز به طور چراغ خاموش، درباره گرفتن بچه از بهزیستی و مراجع قانونی تحقیق کردند. با ارتباطاتی که آن دو داشتند، همه جا رفتند و راه نرفته باقی نگذاشتند. اما هر بار بنا به دلایلی که برای خودشان هم واضح نبود، به در بسته میخوردند.
تا این که یک روز، لحظه آخر که فرانک و فرحناز میخواستند از یکی از مراکز دولتی خارج شوند، خانمی که از نیروهای خدماتی آنجا بود، در حیاط پشتی با فرحناز و فرانک حرف زد.
-مطمئنی؟ اونجا راحتتره؟
-نگفتم راحتتره خانم. ولی بنظرم میتونین با مدیرش صحبت کنین. اخلاق اداری و دولتی نداره. خانم خوبیه.
-رسمیه؟ منظورم اینه که زیرزمینی و این چیزا نباشه.
-نه خانم. خیالتون راحت. پونزده سال پیش، مدیرش تمام زندگیشو فروخت و اون مرکزو راه اندازی کرد. همه جا هم حمایتش میکنند اما زیر نظر جایی نیست.
-دستت درد نکنه. آدرسش همینه که اینجا نوشتی؟
-آره. همینه که نوشتم. ایشالله خدا کمک کنه و به مراد دلتون برسید.
فرحناز کیفش را باز کرد و چهار تا تراول پنجاه هزار تومانی درآورد و جلوی آن خانم گرفت و گفت: «دستتون درد نکنه. بفرمایید. ناقابله.»
@Mohamadrezahadadpour
اما آن خانم جواب داد: «نه. نیازی نیست. من بخاطر پول این کارو نکردم. خیر پیش.» این را گفت و پول را نگرفت و رفت.
در حال رفتن به طرف ماشین بودند که گوشی فرحناز زنگ خورد. گوشی را برداشت و با مهرداد شروع به حرف زدن کرد.
-جونم مهرداد!
ادامه👇